تربچه!

یک روز خاص

1390/7/26 10:08
نویسنده : مامان تربچه!
1,321 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلکم

خوبی مامانی؟

این روزها خیـــــــــــــــلی سرمون شلوغه. اما امروز اومدم آپ کنم

چون امروز یک روز خاصه. یک روز خیلی خاص

امروز سالگرد عقد من و بابا سینا هست

مبارکککککککککهههههههه


26 مهر 1384

وای خدای من

6 سال گذشت. به این سرعت

6 سال پیش همچین روزی بود که من و بابایی به هم رسیدیم. روز میلاد امام حسن (ع) بود. در قلب ماه مبارک رمضان. همیشه دوست داشتم روز عقدم روزه باشم. آخه میدونی مامانی، لحظه ی عقد و جاری شدن خطبه یکی از آسمونی ترین لحظات زندگیه. درهای آسمون بازه و فرشته ها دور و بر عروس و دوماد میچرخن تا آرزوهای قشنگشون رو برآورده کنن. خدا خواست و عقد ما هم افتاد توی ماه رمضان که نه تنها من بلکه همه ی مهمون های اون جشن آسمونی روزه بودن.

وای خدا چه روز باشکوهی بود. یک جشن خیلی ساده و خودمونی. از فامیل فقط پدربزرگ ها و مادربزرگ هامون بودن.

روز تقریبا پر استرسی بود. استرس که نه، حس معلق بودن در فضا! بابا جون کاوه اونقدر استرس داشت که تا دم پله های محضر اومد اما گفت "اصلا من نمیام بالا!" مامان جون مرضیه می گفت "وا مگه میشه تو نیای!!!" خلاصه به زور بابا جون کاوه رو آوردیم پای سفره!!! آخه من اولین بچه ی خونوادم و بابا اینا تا حالا تجربه ی دختر عروس کردن و پسر دوماد کردن رو نداشتن!

خلاصه بعد از سلام و احوال پرسی با خونواده ی دوماد من و بابا نشستیم پای سفره. وااااااااااااای که اون لحظه داشتم از خجالت آب می شدم!  عاقد که خطبه رو می خوند توی دلم آشوب بود. هر ثانیش برام یک سال می گذشت. توی ذهنم ملاک هام رو مرور می کردم که یک وقت اشتباه نکرده باشم!  بعد از سه بار خطبه خوندن نوبت بله گفتن شد.

با صدای لرزون و بغض بله رو گفتم  بغض نه از سر ترس و اجبار. از عظمت اون لحظه گریم گرفته بود. لحظه ی سنگینی بود. احساس می کردم تمام بار دنیا اومد روی دوشم. بالاخره ازدواج یعنی قبول مسئولیت، ورود به مرحله ی جدید، تجربه ی دنیای تازه و تمام این ها توی چند ثانیه اتفاق افتاد.

بعد از خطبه هم که بابایی دستبند رو دستم کرد و گردنبند رو گردنم انداخت  و ما دو تا همچنان از خجالت آب می شدیم!!!

تبریک گفتن ها هم که تموم شد هر کس رفت دنبال کار خودش!!! تنها کلمه ای هم که بین من و بابا بعد از عقد رد و بدل شد "خداحافظ" بود!!! آخه از همدیگه خجالت می کشیدیم!!! (وااااااای چه عروس و دوماد کم رویی)

بعد از مراسم هم من رفتم دانشگاه چون کلاس داشتم. شب هم بابایی زنگ زد خونمون و با هم یک کم حرف زدیم.

این بود ماجرای عقد من و بابا سینا

جریان خواستگاری رو هم حتما باید برات بگم آخه داستانش طنزه!!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

خاله جون
26 مهر 90 11:11
سلااااااااااااااااااااااااام چه خبرررررررررررررررررره اینجاااااااااااااااااااااااا ماااااااااااااهم جز دعوتی ها هستیم دیگه انشالله سالیان سال در کنار هم وپا به پای هم زندگی شاد وخندانی داشته باشید تبریییییییییییییییییییییییییییک
خاله جون
26 مهر 90 11:23
پیوندتان را با تقدیم هزاران گل سرخ تبریک می گوییم و زندگی پر از عشق و محبت را برایتان آرزو داریم.





مبااااااااااااااااااااارکه






ممنون خاله ی مهربون
مامان نی نی ناز
26 مهر 90 11:54
مبارک باشه ... ان شالله هر روز عشقتو بیشتر از روز قبل باشه ...... ان شالله سال دیگه تربچه به بغل جشن می گیرید
مامان صفا
26 مهر 90 12:29
سلاااام
خدای من چه باحال و ناز انشاالله در کنار هم سالیان سال خوشبخت و سعادتمند باشید... هر چه زودتر هم سر خونه زندگی جدیدتون از نوع شیرازی برین...


از نوع شیرازی رو خوب اومدی!!!
نارینه
26 مهر 90 14:45
خداروشکر یه موضوع پیدا کردی واسه آپ نمودن !!!
دلمون تنگ شد برات ....

مبارکه ... توی زندگیمون پر از روزای خوب خوب هست که یادشون کنیم و خوش باشیم

موضوع که واسه آپ کردن زیاده خواهر، وقتش رو ندارم!
منامامان الینا
27 مهر 90 11:13
سالگرد پیوند دلهاتون مبارک باشه خانمی انشالا سال دیگه با یه کوشمولوی تپل مپل جشن سالگردتون را بگیرید
سعیده مامان آرتین
27 مهر 90 11:32
مبارک باشه عزیزم.
مامان امیر علی
27 مهر 90 18:17
وای خدای من مبارک باشه .چه عروس و دومادی الان دیگه پیدا نمی شه .ماشاله الان همه ده تا رو دارن مخصوصا دوخترها بدترن .ایشاله به پای هم پیر بشین .هر چی بیشتر باهاتون و خاطراتتون اشنا می شم بیشتر می فهمم و ایمان پیدا می کنم که خدا واقعا عاشق شماست و دوسستون داره هرگز به حکمت خدا شک نکن .بوس

سلام عزیزم
ممنون
شکلات مامانی وباباش
28 مهر 90 1:24
مبارک خانومی اشاا... در کنار هم همیشه شاد باشین
مادر کوثر
28 مهر 90 15:24
واااااااااااااای عزیزم تبریک منو با تاخیر پذیرا باشید چه بامزه چه خجالتیییییییییی بعد از مراسم رفتی دانشگاه؟؟ خیلی باحال بود خوشبخت باشین گلم
مامان ابوالفضل
30 مهر 90 17:50
سلام سلام سلام
الهی
چه زیبا لحظه ی مقدس عقدتون و به تصویر کشیدی
واقعا مبارکه
ایشاالله سال دیگه داری این خاطره و واسه تربچه جون تعریف می کنی


سلاااااااااام
ممنون عزیزم
نسترن
2 آبان 90 20:55
lمبارکه عزیزم.خیلی جالب بود.......
خاله پپو
8 آبان 90 9:50
خیلی قشنگ توصیف کردی. دقیقا" حس و حال منم همینجوری بود. ایشاا... که خوشبخت بشین.
مامان ضحی
10 آبان 90 14:48
ما هم دقیقا پانزده رمضان 84 عقد کردیم. به سلامتی ان شالله خوشبخت شوید و شیرینی زندگیتون هر روز بیشتربشه.


سلام
چه جالب!
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تربچه! می باشد