یک روز خاص
سلام گلکم
خوبی مامانی؟
این روزها خیـــــــــــــــلی سرمون شلوغه. اما امروز اومدم آپ کنم
چون امروز یک روز خاصه. یک روز خیلی خاص
امروز سالگرد عقد من و بابا سینا هست
مبارکککککککککهههههههه
26 مهر 1384
وای خدای من
6 سال گذشت. به این سرعت
6 سال پیش همچین روزی بود که من و بابایی به هم رسیدیم. روز میلاد امام حسن (ع) بود. در قلب ماه مبارک رمضان. همیشه دوست داشتم روز عقدم روزه باشم. آخه میدونی مامانی، لحظه ی عقد و جاری شدن خطبه یکی از آسمونی ترین لحظات زندگیه. درهای آسمون بازه و فرشته ها دور و بر عروس و دوماد میچرخن تا آرزوهای قشنگشون رو برآورده کنن. خدا خواست و عقد ما هم افتاد توی ماه رمضان که نه تنها من بلکه همه ی مهمون های اون جشن آسمونی روزه بودن.
وای خدا چه روز باشکوهی بود. یک جشن خیلی ساده و خودمونی. از فامیل فقط پدربزرگ ها و مادربزرگ هامون بودن.
روز تقریبا پر استرسی بود. استرس که نه، حس معلق بودن در فضا! بابا جون کاوه اونقدر استرس داشت که تا دم پله های محضر اومد اما گفت "اصلا من نمیام بالا!" مامان جون مرضیه می گفت "وا مگه میشه تو نیای!!!" خلاصه به زور بابا جون کاوه رو آوردیم پای سفره!!! آخه من اولین بچه ی خونوادم و بابا اینا تا حالا تجربه ی دختر عروس کردن و پسر دوماد کردن رو نداشتن!
خلاصه بعد از سلام و احوال پرسی با خونواده ی دوماد من و بابا نشستیم پای سفره. وااااااااااااای که اون لحظه داشتم از خجالت آب می شدم! عاقد که خطبه رو می خوند توی دلم آشوب بود. هر ثانیش برام یک سال می گذشت. توی ذهنم ملاک هام رو مرور می کردم که یک وقت اشتباه نکرده باشم! بعد از سه بار خطبه خوندن نوبت بله گفتن شد.
با صدای لرزون و بغض بله رو گفتم بغض نه از سر ترس و اجبار. از عظمت اون لحظه گریم گرفته بود. لحظه ی سنگینی بود. احساس می کردم تمام بار دنیا اومد روی دوشم. بالاخره ازدواج یعنی قبول مسئولیت، ورود به مرحله ی جدید، تجربه ی دنیای تازه و تمام این ها توی چند ثانیه اتفاق افتاد.
بعد از خطبه هم که بابایی دستبند رو دستم کرد و گردنبند رو گردنم انداخت و ما دو تا همچنان از خجالت آب می شدیم!!!
تبریک گفتن ها هم که تموم شد هر کس رفت دنبال کار خودش!!! تنها کلمه ای هم که بین من و بابا بعد از عقد رد و بدل شد "خداحافظ" بود!!! آخه از همدیگه خجالت می کشیدیم!!! (وااااااای چه عروس و دوماد کم رویی)
بعد از مراسم هم من رفتم دانشگاه چون کلاس داشتم. شب هم بابایی زنگ زد خونمون و با هم یک کم حرف زدیم.
این بود ماجرای عقد من و بابا سینا
جریان خواستگاری رو هم حتما باید برات بگم آخه داستانش طنزه!!!