مدیون امام رضا (ع)
سلام گلکم
خوبی مامانی؟
می خوام برات از یکی دیگه از مراحل زندگیمون بگم.
دیروز عصر ساعت 8 شب 1/8/90 ما خونه دار شدیم. توی این حدود دو سه هفته ای که دنبال خونه بودیم خیلی چیزها رو تجربه کردیم. یک جورهایی بیشتر وارد اجتماع شدیم، با افراد مختلفی رو به رو شدیم و منش ها و روش های متفاوتی رو تجربه کردیم. اول از همه بگم که ما این خونه رو از امام رضا (ع) داریم و هیچ شکی هم نداریم. البته 2تا چیز دیگه هم خواستیم که مطمئنیم پیش خدا واسطه میشن (یکیش اومدن خودته عزیزکم!). هنوز سه هفته از بازگشتمون از مشهد نمی گذره، هنوز سه هفته از درخواستمون از امام رضا (ع) نمی گذره که این خونه گیرمون اومد. نمی دونم چی بگم
فقط می تونم بگم
امام رضا
مدیونتون هستیم
اما ماجرای خونه خریدنمون. از فردای روزی که از مشهد اومدیم سفت و سخت دنبال خونه بودیم. صبح تا ظهر، بعد از ظهر تا شب تمام خیابون ها و مناطق شیراز رو زیر پا گذاشتیم. جاهایی رفتیم که حتی اسمش رو هم نشنیده بودیم.
مرحله ی اول:
اگه دوست داری ادامه ی مطلب رو ببین!
بالاخره به "شریف آباد" رسیدیم. جایی که قیمت هاش نسبت به پولمون مناسب تر بود. اونجا 2تا خونه پسندیدم. یک 2 خوابه و یک 3 خوابه. من 2خوابه توی دلم بود اما بابا سینا می گفت 3 خوابه بیشتر به درد می خوره. با مامان جون مرضیه هم که مشورت کردیم گفتن 3 خوابه بهتره. رفتیم که یک بار دیگه خونه رو بررسی کنیم برای خرید.ب عد از بازدید مجدد دیدیم اگه این رو بگیریم کلی باید خرجش کنیم (آخه اونجا خونه ها قدیمی هستن). بنابراین قرار شد 2خوابه رو بگیریم. رفتیم برای بازدید مجدد از 2 خوابه که دیدیم ای دل غافل ماشینمون 10 سانت از پارکینگ بلندتره!!! یعنی در پارکینگ بسته نمی شد. بنا براین قید شریف آباد رو زدیم و رفتیم سمت "میانرود". اوجا به طور اتفاقی و غیرقابل توجیه (البته توجیه دنیایی!)، یکی از بنگاه ها پیشنهادی بهمون داد و اون این که با پولمون توی "شهرک سامان" زمین بخریم چون قیمت هاش بالا میره و نوعی سرمایه گذاری محسوب میشه.
مرحله ی دوم:
من اولش مخالف بودم اما بابا سینا پیشنهادی داشت. خونه ی شریف آبادی رو بخریم و رهن بدیم و با بقیه ی پول زمین بخریم و خودمون برای مدتی بریم اجاره نشینی. کم کم راضی شدم و قرار شد از فرداش بریم دنبال خونه برای رهن و اجاره. بابایی هم با بنگاه قرار گذاشت برای خرید.
مرحله ی سوم:
همین طور که دنبال خونه برای رهن بودیم به مجتمع "نگین" رسیدیم. می خواستیم بریم توی واحد رو ببینیم که یکی از ساکنین گفت: "برای خرید اومدین؟" ما هم گفتیم نه برای رهن و اون پیشنهاد داد که یکی از واحد ها رو بخریم چون خیلی خوب و شیک بود. پرس و جو که کردیم دیدیم تقریبا با پول ما جوره. برا همین یکی از واحد ها رو پسندیدیم و با مالک تماس گرفتیم برای حرف های نهایی. همون روزی که با مالک توی واحد قرار داشتیم یک مشتری دیگه هم سر و کلش پیدا شد اما چون ما زودتر اعلام آمادگی کرده بودیم اولویت با ما بود. مالک رو دیدیم (روز چهارشنبه) و قرار محضر رو برای روز یکشنبه گذاشتیم. این توضیح رو باید بدم که کل این مجتمع سند نداشت چون سازنده کلاه بردار بوده و علاوه بر اون اکثر واحدهای اونجا رو به چند نفر فروخته بود. البته ظاهرا واحدی که ما پسندیدیم از این نظر مشکلی نداشت اما به هر حال ممکن بود مدعی پیدا بکنه و این خودش ریسک خیــــــــــــــلی بزرگی بود. خلاصه قرار شد واحد تا یکشنبه برای ما باشه و اگه ما منصرف شدیم روز دوشنبه با خریدار دوم برن محضر.
روز جمعه بابا سینا زنگ زد به مالک تا قرار بنگاه رو بذاره که ایشون فرمودند "فروختم به خریدار دوم". وااااااااااااااای خدای من. قیامتی به پا کردم که بیا و ببین!!! اول که هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم (آخه بابا سینا خیــــــــلی خونسرده واسه همین گفتم گوشی روبده به من!!!) نه به خاطر این که چر دادی به یکی دیگه، به خاطر این که زده بود زیر قولش.
بعدش هم تا تونستم گریه کردم. دایی محمد هم غیرتی شده بود و می گفت آدرس طرف رو بده برم حقش رو بذارم کف دستش!!! مامان جون مرضیه و بابا سینا هم من رو آروم می کردن! اما مگه آروم می شدم. یک دفعه وا رفته بودم. تمام خستگی دو هفته گشتن یک دفعه اومد توی تنم. البته خیلی ناراحت از دست دادن اون خونه نبودم. جیگرم از این بدقولی می سوخت. خیلی غرورم شکست. شخصیتم زیر سوال رفته بود. احساس می کردم از سادگیمون سوء استفاده شده. آخه هم من هم بابا سینا خونوادگی فکر میکنیم همه ی مردم خوب هستن! برا همین ضربه شدیدی بهم وارد شد. اون مالک دو بار قول داد اون خونه تا یکشنبه مال ماست. اون خریدار هم وقتی دید ما خواهانیم ساکت ساکت یک گوشه ایستاد و حرفی نزد،اما فرداش (پنجشنبه) رفته بود و یک مقدار از مبلغ رو هم به مالک داده بود.
اما عزیزکم
این رو بدون که از ظاهر افراد اصلا اصلا اصلا نمیشه شناختشون. جامعه پر از گرگه. این تجربه ی خیلی بزرگی برامون بود. حالا ما روز قبلش زنگ زده بودیم و قرار بنگاه خونه ی شریف آبادی رو به امید مجتمع نگین کسنل کرده بودیم. یعنی از اینجا رونده و از اونجا مونده!
مرحله ی چهارم:
حالا شنبه بود و روز از نو روزی از نو. دوباره از صفر شروع کردیم و دنبال خونه برای خرید بودیم. صبح اول وقت بابایی من رو رسوند دانشگاه چون باید کارت دعوت جشن دانش آموختگی رو می گرفتم. وقتی برگشتم توی ماشین دیدیم بابا سینا طبق عادت این چند روز "نیازمندی های" روزنامه رو باز کرده. یک مورد رو هم علامت زده بود که به سمت آدرسش حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، به طرف زنگ زدیم و اون گفت من الان خونه نیستم و ساعت 12 می رسم. ما هم که دیدیم 2-3 ساعت وقت داریم گفتیم یک چرخی توی منطقه بزنیم و چندتا بنگاه هم بریم. توی همین گشتن ها این خونه ای که الان گرفتیم رو پیدا کردیم. هر دوتامون پسندیده بودیم. اما دل نبستیم بهش! ظهر که دیگه مطمئن شدیم اون خونه رو می خوایم رفتیم بنگاه و تصمیم قطعی رو اعلام کردیم. حسابی هم تاکید کردیم که مثل مورد قبل سرمون نیاد!!! تازه این یکی سند سیم سرب هم داره.
و دیروز عصر بابا سینا و عمو امین (شوهر خاله زری) رفتن و کار رو تموم کردن. بابا سینا وقتی داشت می رفت خیلی استرس داشت. البته استرس که نه اما چون کار خیلی بزرگی بود یک کم نگران بود. من هم که حال و روز بهتری نداشتم. تمام مدت که بابایی توی بنگاه بود من با یک دست تسبیح می چرخوندم و با دست دیگه "سودوکو" حل می کردم (از بس استرس داشتم) و بینش هم تلوزیون نگاه می کردم!!!!
نکته ی قشنگ ماجرا این جاست که همون یکشنبه ای که قرار بود بریم بنگاه برای مجتمع نگین، رفتیم بنگاه برای مجتمع فرهنگیان (خونمون توی مجتمع فرهنگیانه). یعنی بالاخره روز یکشنبه خونه دار شدیم با این تفاوت که خونه ای که گیرمون اومده سند داره و حرفی از کلاه برداری توش نیست (قربون بزرگی خدا برم).
موعد تحویل رو هم گذاشتن 3 ماه دیگه تا اون بنده ی خدا هم خونه پیدا کنه اما احتمالا زودتر پا مبشه. توی این 3ماه هم ما همچنان خونه ی مامان جون مرضیه هستیم. البته جهرم هم میریم!
این ماجراها خیـــــــــــــلی نکات جالب و آموزنده داشت. توی لحظه لحظه ی این اتفاق ها میشه حضور خدا رو دید. ما به چشم دیدیم:
"رشته ای بر گردنم افکنده دوست می کشد هر جا که خاطرخواه اوست"
عزیزکم
من این ماجراها رو برات گفتم تا ازشون درس زندگی بگیری:
1- با قناعت آدم به همه جا میرسه. من و بابایی از همون اول زندگی تصمیم گرفتیم با قناعت جلو بریم تا بتونیم پول پس انداز کنیم. نمی دونم وقتی این متن رو می خونی وضعیت ریال چه جوری باشه اما ما 10 هزار تومن 10 هزار تومن پول روی هم گذاشتیم تا شد پول خونه (البته بابا جون کاوه خيـــــــــــــــلی کمکمون کردن، همین طور بابا جون منصور. دستشون درد نکنه). برکتی که خدا به زندگیمون داده رو هم نباید از قلم انداخت. و ما همچنان با کمک خدا به قناعت و صرفه جویی ادامه می دیم.
2- به نظر من توکل به خداوند و توسل به ائمه بزرگ ترین سرمایه ای هست که انسان میتونه داشته باشه. اعتقاد به اینکه خدا بهترین ها رو برامون در نظر گرفته. در یک جمله "اعتماد کردن به خدا" همیشه ما چیزهایی رو از خدا می خوایم و تاکید هم می کنیم که "همین الان می خوام"! اما خداوند همیشه بهترین ها رو در بهترین زمان ممکن بهمون میدن. من این رو توی زندگیم خیـــــــــــــــــلی دیدم و تجربه کردم. حتی این که خداوند الان تو رو پیش خودشون نگه داشتن و هنوز تو عزیزکم رو بهمون ندادن.
3- هیچ وقت به ظاهر افراد اعتماد نکن چون خیلی ضربه می خوری. به قول حضرت علی (ع) همیشه یک گوشه ی ذهنت رو بی اعتمادی قرار بده. البته عمل کردن به این حرف خیلی سخته چون ممکنه انسان رو به ورطه ی شک مفرط و بدبینی و سیاه بینی بندازه.
خب عزیز دلم
ببخش که سرت رو درد آوردم. این نکاتی بود که احساس کردم به درد زندگیت می خوره. برای ثبت کردنش برای خودم هم مفیده چون هر از گاهی یادش میافتم.
خیـــــــــــــــــــــــلی دوستت دارم
به خدا سلام برسون
بووووووووووووووووووووووووس