تربچه!

رئیس و کودک!

1390/4/16 11:27
نویسنده : مامان تربچه!
842 بازدید
اشتراک گذاری

کودک شیطون بلا

 

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رییس پرسید: «بابا خونس؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»

رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»

ـ بله

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»

کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»

رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»

کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»

ـ مشغول چه کاری است؟

کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان. »

رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»

صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»

رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»

کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند»

رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»

کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من»!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

مامان فرشته
16 تیر 90 17:47
واییییییییی خیلی قشنگ بود عزیزم کلی فکر و خیال اومد تو سرم تا به آخرش رسیدم هههههههه ممنون
مامان ابوالفضل
16 تیر 90 18:29
خیلی جالب بود
مامان حسین
16 تیر 90 23:18
چه بچه شیطون بلایی
مامان سید ابوالفضل
17 تیر 90 0:54
سلام خیلی جالب بود منم تقریباً ترسیده بودم تا به آخرش رسیدم و خیالم راحت شد بوسسسسس
زیبا
17 تیر 90 15:30
سلام زیبــا ســاز بــرای مـــا با دو موضوع به روز شد اعداد متحرک و حروف متحرک منتظر حضورت و نظرت برای هر دوتا پست هستم
نازنین نرگس نفس مامان
18 تیر 90 2:27
عجب پسر باحالیالبته خدا به دور
آرام
18 تیر 90 9:04
خیلی با حال بود خانومی
مامانی کسرا
18 تیر 90 9:52
مریم
18 تیر 90 10:28
عجب!!!! از دست این پسل بچه های شیطون
خاله پپو
18 تیر 90 14:12
فکر کن تربچه تو همچین جونوری بشه!!
ووی ووی ووی!


عزیزم انشاالله آریان خودت!!!!!
مامان صفا
18 تیر 90 15:53
ای ول ای ول
مامان فهیمه
18 تیر 90 18:11
سلام عزیزم:
داستان هیجان انگیزی بود
در مورد عشق آباد....اسمش برای خیلی ها جالبه...اما هنوز کارداره تا بشه عشــق آباد
در مورد عکس شوشو....همه ی چیزایی که گفتی عین حقیقته.
بعضی وقتا از این همه عشقی که شوشو نثارم می کنه خجالت می کشم.فکر نمی کردم که تا این اندازه دوستم داشته باشه.
همیشه زمانی که شوشو رو با خواستگارای دیگم مقایسه می کنم...هزار بار خدا رو شکر می کنم که مهدی رو سر راه من قرار داد..
سر فرصت یه ماجرای جالب رو برات تعریف می کنم.


انشاالله همیشه خوش باشید در کنار هم
آخ جووووووون ماجرای جالب!
نسترن
18 تیر 90 19:51
سلام عزیز دل
خیلی جالب بود.
دوستت دارم دوست جونم

ما بیشتر :-)
مامانی شیما وحدیث
18 تیر 90 21:16
سلام مامان تربچه .خیلی داستان زیبایی بود .دست شما درد نکنه .


قابلی نداشت :-)
مامان ماهان
18 تیر 90 23:48
mamane amir ali
20 تیر 90 18:25
khoda chikaret nakoneh dokhtar koli khandidam.mersi be ma sar mizani.boossssssssssssss


خواهش میکنم گلم
مامان رهام
27 تیر 90 22:58
ای ول داستان خیلی خوشمزه بود البته نه خوشمزه تر از قندک من
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تربچه! می باشد