تربچه!

داستان تهران

1390/7/6 16:00
نویسنده : مامان تربچه!
2,199 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلکم

خوبی مامانی؟

می خوام "داستان تهران" رو برات تعریف کنم.

ماجرا از شهریور سال 88 شروع شد. از وقتی که فهمیدیم بابا سینا کارشناسی ارشد مهندسی عمران گرایش سازه دانشگاه خواجه نصیر طوسی قبول شده.

 

ادامه ی مطلب را ببینید

سلام گلکم

خوبی مامانی؟

می خوام "داستان تهران" رو برات تعریف کنم.

ماجرا از شهریور سال 88 شروع شد. از وقتی که فهمیدیم بابا سینا کارشناسی ارشد مهندسی عمران گرایش سازه دانشگاه خواجه نصیر طوسی قبول شده. حس عجیبی داشتیم در عین این که خوشحال بودیم، فکر جا و مکان توی تهران اذیتمون می کرد. البته این فکر از زمان انتخاب رشته شروع شده بود چون رتبه ی بابایی خوب بود و احتمال قبول شدن توی تهران زیاد بود. خلاصه با همه ی این فکر و خیال ها بابایی اومد تهران برای ثبت نام. اون هم نه یک بار بلکه 3بار، اون هم نه توی اوضاع عادی بلکه در ماه رمضان! خیلی سختش بود اما چاره ای هم نداشت.

مهر ماه رسید و کلاس ها شروع شد. با شروع کلاس ها من و بابایی از هم دور افتادیم

niniweblog.comniniweblog.com

 

من ترم آخر ارشد بودم و بابایی ترم اول. من دانشگاه شیراز بودم و بابایی دانشگاه خواجه نصیر تهران. اون روزها یکی از سخت ترین روزهای زندگیمون بود (یکی دیگه از سخت ترین هاش 2ماه آموزشی سربازی بابا سینا بود که برای اولین بار از هم دور افتادیم). بابایی خوابگاه گرفت و رفت تهران. من هم رفتم خونه ی مامان جون مرضیه اینا. روزی 2بار تلفنی با هم حرف می زدیم. دیگه اس ام اس و چت که نگو!!!

niniweblog.com

طوری برنامه ریزی کرده بودیم که حدود 20 روز یکبار بابایی بیاد شیراز و دفعه ی بعدش من برم تهران. شیراز اومدن بابا سینا راحت بود چون جا و مکان داشتیم اما تهران رفتن من مصیبت بود! دوباری که رفتم تهران روزها می گشتیم و ناهار رو هم توی سلف دانشگاه بابایی می خوردیم، شب ها هم می رفتیم کرج خونه ی دخترخاله ی بابا. البته هر سفر 2-3 روز بیشتر پیش هم نبودیم. توی همین حین بود که دخترخاله هدی دنیا اومد (11 آبان 88) البته قرار بود دو هفته بعدش دنیا بیاد که خانم خانما عجله کرد!

این مدت که بابایی تهران بود دنبال خونه هم می رفت، آخه بهمن کلاس های من تموم می شد و فقط می موند پایان نامه که اون هم نیازی به شیراز موندن نداشت. بیچاره بابایی توی سرمای زمستون هر روز تک و تنها دنبال خونه می گشت و هر موردی که میدید با من تماس می گرفت و مشخصات می داد!niniweblog.com

خونه تهیه شد و  امتحانات آخر ترم هم تموم شد. تنهایی و دوری به سر اومده بود و حالا نوبت به اسباب کشی رسیده بود. تصمیم گرفتیم به خاطر دوری راه و احتمال آسیب دیدگی، وسایلمون رو نبریم برا همین از تهران وسایل دسته دوم و خیلی مختصری تهیه کردیم. البته تهیه ی این وسائل زمان بر بود. از کم کم شروع کردیم. خونمون یخچال نداشت و پنیر و میوه و ... رو کنار پنجره میذاشتیم (زمستون بود و هوا خنک)! اجاق گاز هم نبود و با گاز پیکنیک سر می کردیم. خلاصه بگم که اولش فقط یک بخاری بود، یک زیرانداز و کلــــــــی کتاب و جزوه!!! با این که به نظر سخت میاد اما خیلی خوش می گذشت.niniweblog.com

کم کم یخچال، تلویزیون، اجاق گاز، فرش، مبل و ... هم خریدیم. روزها بابایی دانشگاه بود و من هم درگیر پایان نامه. طرح غدیر ثبت نام کرده بودم و از این دانشگاه به اون دانشگاه می رفتم تا از کتابخونشون کتاب امانت بگیرم. کتابخونه ی ملی هم ثبت نام کردم و هفته 2-3 روز صبح تا عصر بین کتاب ها  می گشتم (آآآآآآآآآآآی حال میداااااااااااااد)niniweblog.com

توی این دو سال نمایشگاه هم زیاد رفتیم. نمایشگاه صنعت ساختمان، تله کام، نمایشگاه مطبوعات، نمایشگاه قرآن، و از همه مهم تر نمایشگاه کتــــــــــاب. کوچک ترین فرصتی هم که گیر میاوردیم می رفتیم شیراز و جهرم. به هر کدوم یک سک سک می کردیم و برمی گشتیم!

زمستان 88 تموم شد و بهار 89 رسید. راستی عمو سعید هم توی این فاصله ی زمانی ترم آخر کارشناسیش بود (نفت دانشگاه پلی تکنیک تهران) اما از اونجایی که خیـــــــلی خجالتی بود بهمون سر نمی زد!

تعطیلات عید زود گذشت و از اونجایی که عمه سلما کنکوری بود خیلی باهامون نمی گشت! ما برگشتیم تهران و همون برنامه های همیشگی. یکی از بهترین خاطراتم در تهران ایام محرم و ایام فاطمیه بود. آخه برا مراسم می رفتیم بیت رهبری. خیلی خوب بود. خیـــــــــــــــــلی خوب. اصلا قابل وصف نیست. الان هم که دارم می نویسم دلم برا آقا تنگ شده. محیط فوق العاده معنوی. سرشار از عـــــــــــــــشق.

بهار 89 بدون اتفاق خاصی سپری شد. عمه سلما کنکور داد و توی مرداد نتیجش اومد. رتبه ی 31 ریاضی و 5 زبانniniweblog.com

 

و از اونجایی که عمه سلما ک"انون فرهنگی قلم چی" می رفت برای جشن کانون دعوتش کردن تهران. این جشن هم یکی دیگه از زیباترین و به یادماندنی ترین خاطرات تهرانمون هست. 19 مرداد 89 جشن در محل کانون بود و 20 مرداد در سالن همایش های صدا و سیما

niniweblog.com

 

خیـــــــــــــــــــــــــــــــــلی خوش گذشت. این رو هم بگم که کانون برای بچه ها هتل لاله رو رزرو کرده بود و هممون (من، بابا سینا، عمو سعید، مامان جون خدیجه، بابا جون منصور و عمه سلما) شب رو توی هتل خوابیدیم و صبح هم از همونجا ما رو به سمت سالن همایش ها بردن. تا شب برنامه بود و به عمه سلما هم یک لپ تاپ هدیه دادنniniweblog.com

 

فردای مراسم مامان جون خدیجه اینا برگشتن جهرم و ماه رمضان آغاز شد. بعد از ماه رمضان هم دایی علی، دایی محمد و خاله زهرا اینا اومدن و با هم رفتیم شمال. سفر شمال هم واقعا خاطره انگیز بود

niniweblog.com

(به جز روز یکی مونده به آخر که حال بابا سینا بد شدniniweblog.com

ویلامون بالای کوه بود و دکتر گفت به خاطر تغییر ارتفاع، فشار بابایی بالا پایین شده اما خدا رو شکر با یک سرم سرپا شد.

مهر سال 89 اومد و باز همون روزمرگی تکراری. البته در این مدت توی مرکز پژوهش های صدا و سیما مشغول به کار شدم، کار تحقیقاتی بود و من هم که عاشق این جور فعالیت ها! فیلم نامه هایی که تصویب میشد نیاز به پژوهش داشت که ما انجام می دادیم. مثلا همون سال سریال "فاصله ها" پخش شد که پژوهش فیلمنامش کار گروه ما بود. اما حقوقش نسبت به کاری که می کردیم خیلی پایین بود برا همین ولش کردم.

عمه سلما هم مهندسی عمران صنعتی شریف قبول شد و جمع مون جور شد. عمو سعید حدودا تا آبان تهران بود. عمه سلما هم که تهرانی شده بود برا همین مامان جون خدیجه زود به زود میومد تهران تا به بچه هاش سر بزنه! دوران خوشی بود. شب ها عمو و عمه از خوابگاه میومدن پیشمون و با هم بودیمniniweblog.com

آبان همون سال (89) بود که من و بابایی از تهران راهی کربلا شدیم. صبح روز حرکت عمه کلاس داشت و نتونست بیاد ترمینال. با عمو و مامان جون خدیجه رفتیم و از همون جا خداحافظی کردیم. اون ها هم چند روز بعدش رفتن جهرم.

بدترین خاطره زندگی در تهران توی پاییز 89 اتفاق افتاد. طبقه ی اول آپارتمانمون، مادر خانم و برادر خانم صاحب خونه می نشستن. خیلی هم ادعای دین و ایمانشون می شد و حــــــاج خانــــــم بودن! پسر این خانم یک معتاد روانی بود که کلا درگیر بود! ما کاری به کارش نداشتیم اما اون کار به کارمون داشت! خلاصه حالات مازوخیستی طرف روز به روز زیادتر می شد و کار به جایی رسید که من گفتم دیگه تحمل ندارم و باید از این خونه بریم. در صورتی که تازه قرارداد رو تمدید کرده بودیم. خلاصه با هر بدبختی بود خونه پیدا کردیم و اسباب کشی کردیم. اون هم چه اسباب کشی ای. دست تنها، دو نفری توی سرمای زمستون. خــــــــــــلی سخت گذشت. برای هیچ کس قابل تصور نیست که ما چی کشیدیم.

عمه سلما هم که توی انتخاب رشته قبل از عمران شریف، بیوتکنولوژی تهران رو زده بود برای مصاحبه قبول شد. بیوتکنولوژی کلا نیمه ی دوم هست چون نیمه متمرکزه و مصاحبه داره. رشته ای هست که فقط 8 نفر پذیرش ذاره (در کل کشور) و فقط 2 نفر از رشته ریاضی می گیره که عمه سلما یکی از این دو نفر بود! 3 نفر هم از رشته ی تجربی و بقیه نفرات برتر المپیاد شیمی و فیزیک و زیست. تازه، دکترای پیوسته هم هست. یعنی عمه سلما دیگه کنکور نداره! دروه اش هم 7ساله هست. خوش به حـــــــــــــال عمه سلما.

سال 89 هم با سرعتی باورنکردنی سپری شد. البته زمستون با عمه سلما چندتا از مکان های دیدنی تهران رو هم رفتیم (خیــــــــــلی هم خوش می گذشت) از جمله شهرک سینمایی که پستش رو قبلا گذاشتم.

دوباره نوروز از راه رسید و ما رفتیم شیراز و جهرم. بعد از تعطیلات هم دوباره درگیر پایان نامه و چونه زدن برای تعیین تاریخ بودم اما هر دفعه یک مشکل پیش میومد. اواخر بهار بود که متوجه شدیم اسممون برای سوریه-لبنان در اومده و تلاش برای مجوز خروج از کشور بابایی شروع شد!

خلاصه تابستون شد و قبل از ماه رمضان با دایی محمد و خاله زری اینا رفتیم همدان (سفرنامه ی همدان رو هم حتما دیدی). 3هفته از ماه رمضان رو روزه گرفتیم و هفته ی آخر راهی سفر سوریه-لبنان شدیم. شهریور هم که برای دفاع اومدیم شیراز و روز بعد از دفاع برگشتیم تا وسائلمون رو جمع کنیم و برای همیشه از این شهر شلوغ و آلوده خداحافظی کنیم.niniweblog.comniniweblog.com

 

فعلا هم خونه ی مامان جون مرضیه اینا هستیم تا خونه پیدا کنیم و بریم سر زندگی خودمون!

 niniweblog.com

 

عزیزکم

من خاطره ی زندگی در تهران و سختی هاش رو برات نوشتم تا بدونی من و بابا سینا برای تحصیل و کسب علم چه قدر اهمیت قائلیم. ادامه ی تحصیل اون قدر برامون مهم بود که به خاطرش 2 سال از خونواده هامون دل کندیم، غم غربت رو به جون خریدیم، تنهایی رو تحمل کردیم. 2 سال گفتنش آسونه اما واقعا دوری سخت بود. 1000 کیلومتر کم راهی نیست. اونقدر این فاصله زیاد بودکه نتونستیم آخر هفته ها پیش خانواده هامون باشیم. اونقدر این راه دور بود که هر از 2 ماه بهشون سر می زدیم.

گلکم

این رو بدون علم اون قدر برای ما ارزش داشت که به خاطرش یک ترم از هم دور بودیم. دیگه خانواده ها که جای خود داره. پس من و بابایی دوست داریم تا اونجایی که می تونی درس بخونی. نمی گم "تا برای جامعه مفید باشی" که این هم هدف واقعا بزرگی هست. می گم "تا برای خودت مفید باشی" که اگر این طور بشه به درد جامعه هم خواهی خورد. پس درس رو برای خودت بخون نه برای نمره و مدرک.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

خاله جون
6 مهر 90 17:57
موفق باشید در تمام مراحل زندگی زندگی دو سالتون شیرین بود انشالله همیشه شیرین باشه زندگیتون.ویه شیرینی دیگه به زندگیتون اضافه بشه
مامان نی نی گولو
6 مهر 90 20:24
سلام عزیزم واقعا خسته نباشید انشاالله همیشه موفق باشید و اینطور پر تلاش و با اراده
مامان ماهان
6 مهر 90 23:36
خسته نباشی عزیزم الهی زندگیتون همیشه طعم عسل داشته باشه
مامانی کسرا
7 مهر 90 0:30
مرسی که بهمون سر زدی فکرکردم قهرکردی باهامون!!!
به سرنوشتهای موازی اعتقاد داری؟
قبلا از اونی که بهت سر بزنم یه پست گذاشتم بیا بخونش...


نه به خدا من با هیچ کس قهر نکردم
درگیر اسباب کشی بودم، قبلش هم درگیر کارای دفاع
نازنین نرگس نفس مامان
7 مهر 90 2:43
سلام مگه با ما قهری فلفلی دیگه ما رو دوست نداری فلفلی
نازنین نرگس نفس مامان
7 مهر 90 2:50
خدا رو شکر غربت نشینی تموم شد ولی باور کن امکانش هست دلت واسه اون روزها تنگ شهشاد باشیداز قول ما هم به عمه سلما تریک بگید
شقایق
7 مهر 90 8:22
کیانای عزیزم ،با اینکه از نوشته هات متوجه شدم که اعتقادات و عقاید من و تو یه دنیا باهم تفاوت داره،با این حال نمیتونم از خوندن نوشته هات لذت نبرم.
برای تو و بابای تربچه خیلی خوشحالم که به شهرتون و پیش خانواده هاتون برگشتین.روزهای شیرین و خوشی براتون آرزو میکنم و از خدا میخوام که تربچتون هم هرچه زودتر بیاد پیشتون

درست گفتی عزیزم
آدم بر اساس عقیده لذت نمی بره، براساس دل لذت می بره. این رو من نمی گم، دینمون میگه. من از حادثه ی 11 سپتامبر ناراحت شدم و با سونامی ژاپن اشک ریختم و این ربطی به دین و عقیدشون نداشت.
نارینه
7 مهر 90 13:42
چه بامزه همشو یادته !!

انشالله که تربچه هم مثل مامان و باباش علم اندوز بشه ...



تازه این همش نبود!
مامان صفا
7 مهر 90 14:38
سلام عزیزم
خوبین،انشالله همیشه موفق و پاینده باشین!می گم این تربچه کوچولو به هر کی بره مامان بابا فامیلاش یه تربچه باهوشی می شه واسه خودش ها!! بیار اسپند......!

سلام عزیزم
لطف داری


مامان امير علي
8 مهر 90 17:59
واي افرين به اين همه هوش و استعداد و مقام درسي كاش پسر من هم مثل بابا سينا بشه .كاش
maman alireza
9 مهر 90 14:59
kheili jaleb bud elahi har ja hastid deletoon shaaaaaaaaaaaaaaad bashe
مادر کوثر
9 مهر 90 15:37
خیلی عالی بود آفرین به مامان و بابای تربچه
نگار
9 مهر 90 21:59
بابا محصلييييييييييين ايشالله كه خدا يه ني ني باهوش و فهميده بهتون ميده و شما هم بهش افتخار ميكنيد
مامان ابوالفضل
10 مهر 90 17:47
سلام خوش به حال تربچه جون از داشتن همچین خانواده ای، حتما تربچه ی با هوشی میشی، می گم کار خدا بوده که تو این گیرودار تربچه مهمون دلت نشده بوداآخه حسابی سرتون شلوغ بود


آره خودمون هم همین رو می گیم!
sara
22 مهر 90 14:45
الهي قربون اين مامان مهربون كه از الان اين چيزا رو به نيني ياد ميده!!!!!!!!!!!!!! انشاله كه هميشه شاد باشي كنار همسرت....و با ورود به خونه جديد خدا يه ني ني ناز بهت بده..
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تربچه! می باشد