ما و چمدان!!!
سلام گلکم
خوبی مامانی؟
بالاخره بابا جون کاوه اومممممممممممممممد
یک روز قبل از اومدنشون رفتیم و به مناسبت برگشتنشون یک کیک کوچولو گرفتیم حیف که اون کیک عمر زیادی نداشت تا ازش عکس بگیرم!!!!!!!!!!!
دیروز ساعت 2:30 صبح من و بابا و خاله زری رفتیم فرودگاه. ساعت حدود 3:30 بود که بابا جون از گمرک اومد بیرون و ما مبهوووووووووووت موندیم
می دونی چرا؟
آخه بابا جون کاوه خیییییییلی تغییر کرده بود. و اما علت این همه تغییر:
بابا جون برای فرار از اضافه بار, پلیور دایی محمد رو پوشیده بود و کاپشن شوهر خاله زری هم روی پلیور, شلوار دایی محمد, جوراب مامان جون مرضیه (البته جوراب معلوم نبود!) و کفشی که برا آقا عبدالرضا (پسرداییشون) خریده بودن!!!!!!!!!
واااااااای خیییییییییییییلی صحنه ی خنده داری بود!!!!!!!!!!!!!!!!
ما هم از تعجب خشکمون زده بود و نتونستیم از این بابای خوش تیپ عکس بگیریم!!!!!!!
تازه با این همه تدابیر, حدود 100 پوند هم اضافه بار خورده بودن!!!!!!!!!
خلاصه با سلام و صلوات به سمت خونه برگشتیم. تا رسیدیم, خاله زری اصرار کرد که چمدون رو باز کنیم و یک نیم نگاهی به سوغاتی ها بندازیم. بابا جون کاوه هم با ذوق و شوق چمدون رو باز کرد و دید...............
بببببببببببببببببببببله
این چمدون بابا جون نبود
ای داد بیدااااااااااااد
چمدون توی فرودگاه عوض شده
واااااااای مثل توی فیلم ها شده بود!!!!
من هم که تنم میخاره برا ماجرا جویی با باباجون و باباسینا پریدیم توی ماشین و رفتیم سمت فرودگاه.
بین راه خاله زری زنگ زد و گفت الان با فرودگاه تماس گرفته و اون ها هم گفتن الان نمیشه کاری کرد (4صبح!!!), صبح اول وقت بیاین فرودگاه. ما هم برگشتیم خونه.
صبح ساعت 6:45 بیدار شدیم و آماده شدیم برا رفتن به فرودگاه. داشتیم سوار ماشین می شدیم که تلفن باباجون زنگ زد. دوست بابا جون که براش بلیط صادر کرده بود پشت خط بود.
جریان این بود که اون بنده ی خدایی که چمدونش عوض شده بود زودتر از ما رفته بود فرودگاه و از طریق بلیط بابا, آژانس هواپیمایی رو پیدا کرده و بهشون زنگ زده.
این قائله هم ختم به خیر شد و ما به سوغاتی هامون رسیدیم!!!!!!!!!!!!
باباجون یک سی دی از عکس هاشون رو هم آورده بودن که با دیدین اون ها دلتنگیمون برا عمو افشین بیشتر شد بابا جون اصرار دارن که من هم تابستون باهاشون برم اما بابا سینا اون موقع سربازه و من هم بدون بابا سینا دلم نمیاد حتی سفر یک روزه برم جهرم دیگه چه برسه به سفر یک ماهه ی انگلیس. بابایی که حرفی نداره اما خودم دلم راضی نمیشه. فعلا که از باباجون اصرار و از من انکار!!!
اما دلم برا عموم یک ذرررررررررررره شده خب 11 سال هم کم چیزی نیست.
باباجون کاوه
عمو افشین
هی وای
دیگه خبر این که ان شاالله امروز عصر ساعت 7:30 کلید خونه رو تحویل می گیریم من دوست داشتم تا فردا شب اسباب کشی کنیم اما بابا سینا کار داره ونمی تونه مرخصی بگیره من هم دعواش کردم که هنوز هیچی نشده تمام زندگیت شده کار!!!
اما یک کم بهش حق می دم!!!
خلاصه این که اسباب کشی افتاد برا جمعه. امروز هم باید با بابایی بریم نمایشگاه مبل برا خرید. آخه خونه ی قبلیمون توی شیراز کوچیک بود و مجبور شدیم مبل ها رو بفروشیم, مبل های تهران رو هم که اصلا نیاوردیم.
الان هم باید برم پلیور بابا سینا رو بشورم. هر روزی که بابا بتن ریزی داره, سر تا پا بتنی میاد خونه و من رو حررررررررررررررررص میده!!!
تقریبا هفته ای یک روز باید لباس های بابا رو با دست بشورم. چون میترسم بندازم توی لباسشویی و بقیه ی لباس ها رو هم بتنی کنه!!!
دوستت دارم عزیزکم
بووووووووووووووووس