تربچه!

ما و چمدان!!!

1391/7/11 9:35
نویسنده : مامان تربچه!
1,309 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلکم

خوبی مامانی؟

بالاخره بابا جون کاوه  اومممممممممممممممد

 

یک روز قبل از اومدنشون رفتیم و به مناسبت برگشتنشون یک کیک کوچولو گرفتیم  حیف که اون کیک عمر زیادی نداشت تا ازش عکس بگیرم!!!!!!!!!!!

دیروز ساعت 2:30 صبح من و بابا و خاله زری رفتیم فرودگاه. ساعت حدود 3:30 بود که بابا جون از گمرک اومد بیرون و ما مبهوووووووووووت موندیم

می دونی چرا؟

آخه بابا جون کاوه خیییییییلی تغییر کرده بود. و اما علت این همه تغییر:

بابا جون برای فرار از اضافه بار, پلیور دایی محمد رو پوشیده بود و کاپشن شوهر خاله زری هم روی پلیور, شلوار دایی محمد, جوراب مامان جون مرضیه (البته جوراب معلوم نبود!) و کفشی که برا آقا عبدالرضا (پسرداییشون) خریده بودن!!!!!!!!!

واااااااای خیییییییییییییلی صحنه ی خنده داری بود!!!!!!!!!!!!!!!!

ما هم از تعجب خشکمون زده بود و نتونستیم از این بابای خوش تیپ عکس بگیریم!!!!!!!

تازه با این همه تدابیر, حدود 100 پوند هم اضافه بار خورده بودن!!!!!!!!!

خلاصه با سلام و صلوات به سمت خونه برگشتیم. تا رسیدیم, خاله زری اصرار کرد که چمدون رو باز کنیم و یک نیم نگاهی به سوغاتی ها بندازیم. بابا جون کاوه هم با ذوق و شوق چمدون رو باز کرد و دید...............

بببببببببببببببببببببله

این چمدون بابا جون نبود

ای داد بیدااااااااااااد

چمدون توی فرودگاه عوض شده

واااااااای مثل توی فیلم ها شده بود!!!!

من هم که تنم میخاره برا ماجرا جویی  با باباجون و باباسینا پریدیم توی ماشین و رفتیم سمت فرودگاه.

بین راه خاله زری زنگ زد و گفت الان با فرودگاه تماس گرفته و اون ها هم گفتن الان نمیشه کاری کرد (4صبح!!!), صبح اول وقت بیاین فرودگاه. ما هم برگشتیم خونه.

صبح ساعت 6:45 بیدار شدیم و آماده شدیم برا رفتن به فرودگاه. داشتیم سوار ماشین می شدیم که تلفن باباجون زنگ زد. دوست بابا جون که براش بلیط صادر کرده بود پشت خط بود.

جریان این بود که اون بنده ی خدایی که چمدونش عوض شده بود زودتر از ما رفته بود فرودگاه و از طریق بلیط بابا, آژانس هواپیمایی رو پیدا کرده و بهشون زنگ زده.

این قائله هم ختم به خیر شد و ما به سوغاتی هامون رسیدیم!!!!!!!!!!!!

باباجون یک سی دی از عکس هاشون رو هم آورده بودن که با دیدین اون ها دلتنگیمون برا عمو افشین بیشتر شد  بابا جون اصرار دارن که من هم تابستون باهاشون برم اما بابا سینا اون موقع سربازه و من هم بدون بابا سینا دلم نمیاد حتی سفر یک روزه برم جهرم دیگه چه برسه به سفر یک ماهه ی انگلیس. بابایی که حرفی نداره اما خودم دلم راضی نمیشه. فعلا که از باباجون اصرار و از من انکار!!!

اما دلم برا عموم یک ذرررررررررررره شده  خب 11 سال هم کم چیزی نیست.

باباجون کاوه


عمو افشین

هی وای

دیگه خبر این که ان شاالله امروز عصر ساعت 7:30 کلید خونه رو تحویل می گیریم  من دوست داشتم تا فردا شب اسباب کشی کنیم اما بابا سینا کار داره ونمی تونه مرخصی بگیره  من هم دعواش کردم که هنوز هیچی نشده تمام زندگیت شده کار!!! 

اما یک کم بهش حق می دم!!!

خلاصه این که اسباب کشی افتاد برا جمعه. امروز هم باید با بابایی بریم نمایشگاه مبل برا خرید. آخه خونه ی قبلیمون توی شیراز کوچیک بود و مجبور شدیم مبل ها رو بفروشیم, مبل های تهران رو هم که اصلا نیاوردیم.

الان هم باید برم پلیور بابا سینا رو بشورم. هر روزی که بابا بتن ریزی داره, سر تا پا بتنی میاد خونه و من رو حررررررررررررررررص میده!!!

تقریبا هفته ای یک روز باید لباس های بابا رو با دست بشورم. چون میترسم بندازم توی لباسشویی و بقیه ی لباس ها رو هم بتنی کنه!!!

دوستت دارم عزیزکم

بووووووووووووووووس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان کسرا
21 دی 90 11:36
همه مطالبتون رمز می خواد!!!!
وقتی پست آزمایشگاه دیدم دلم هوری ریخت فکر کردم به سلامتی بعله...

نه بابا "بعله" کجا بود!!!
مامان ابوالفضل
21 دی 90 12:13
سلامممممممممممم ماجرای جالبی بود
کلا همیشه ماجرا داری واسه خودت دیگه خانومی!!!
فکر می کردم بابا جون کاوه مسن تر باشه ماشاالله جوونه
ایشاالله بشه برین دیدن عمو
راستی پیشاپیش مبلها مبارک
ما هم جمعه جهازچیدن خواهر منا رو داریم
امان از دست این لباس کار شوشوها

ممنون عزیزم
واقعا امااااااااان از کار و لباس کار!!!
نارینه
21 دی 90 19:39
چشمتان روشن ... مقدمشان گلباران

هزاران بار شکر که چمدون پیدا شد ... وگرنه بی سوغاتی مگه میشد !!!!!!!!!

حالا تا روز جمعه صبر کن بعد اسباب ببر !! خوشت میاد الکی حرص بخوری (ستاد روحیه دهی به خانوما )

من که اصلا بلد نیستم با دست لباس بشورم ...

سلام
ممنون عزیزم
واقعا بدون سوغاتی نمیشه!!!
مریم مامان ملینا
22 دی 90 10:59
چِشِت روشن عزیزم به دیدار بابایی.
ایشالا به زودی بشه برین دیدن عمو افشینت.
خیلی جالب بود اون تیکه ی لباس پوشیدن باباکاوه. کاش عکس میگرفتی میذاشتی حتمن خیلی خنده دار بوده
امیدوارم به سلامتی برین خونتون.
عزیزم قبل رفتن یه قربونی بکنین(حالا شده یه خروس) تجربیاته دیگه

سلام عزیزم
ممنون
آره خیلی خنده دار بود
قربونی هم حتما
ممنون از یادآوریت
خاله جون
24 دی 90 21:54
سلام عزیزم
چشمتون روشن


ممنون عزیزم
مامان امیر علی
24 دی 90 23:45
به به خیلی جالب بود کلی از اینکه نوشته بودی می رم خونه بابام خندم گرفت .ایشاله خدا همه بزرگترها را نگه داره .راستی سو غاتی چه خبر بود

ممنون عزیزم
سوغاتی هم خبرهای خوب!!!!!!
مامان نازی نرگس
25 دی 90 0:14
خیلی زیبا نوشتید کلی خندیدم ماجرای چمدون هم که جالب بود ما هم واسمون پیش اومده یه بار پرواز بغداد تهران و بغداد مشهد همزمان از فرودگاه بغداد صورت گرفت و وسایل ما و چند خانواده دیگه اشتباهی رفت مشهد و ماهم همون روز از تهران واسه اهواز پرواز داشتیم و فردای اون روز هم واسه اصفهان ماجرا خیلی جالب شد چون مجبور شدیم توی همون نصف روز کلی سوغاتی بخریم واسه خونواده همسرم و بعد بریم اصفهان چمدونامون رو هم دو هفته بعد تحویل گرفتیمراستی اضافه بار رو خوب اومدی ها

واااااااای چه شیر تو شیری بوده!!!!!!!!
مامان ماهان
25 دی 90 8:46
ووووووووووووووووووای چه بابا کاوه خوش تیپ و جوووووووووووونه من فکر میکردم مسن تر باشه 100000000000 ماشالله الهی همیشه تنش سلامت باشه الهی که هر چه زودتر عمو جون رو هم ببینی

ممنون عزیزم
شکلات مامانی وباباش
26 دی 90 0:36
سلام خانومی چشمت روشن چه اتفاق جالبی براتون افتاده راستی تو قضیه ای شستن لباس با هم همدردیم
مامان فهيمه
1 بهمن 90 20:15
سلام عزيزم:
همه ي پست هاتو خوندم.
ماشالله چقدر بابا كاوه جوون و سرحالند.خدا حفظشون كنه.
خوشحالم كه همه چيز داره بر وفق مراد پيش ميره.
راستي اين ذكر رو خيلي تكرار كن:
لا اله الا انت،سبحانك،اني كنت من الظالمين.
ذكر يونسيه.خدا به عزت و جلالش قسم خورده كه غم رو از دل كسي كه اين ذكر رو مداوم بخونه،بر ميداره.
بووووووووووووووووووووووووووووووس

سلام عزیزم
ممنون گلم
حتما
مادر کوثر و علی
16 بهمن 90 14:07
خیلی با حال بوووووووووووود انشالله همیشه به شادی و کیک و مسافرت و استقبال و ماجراجویییییییییییییی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تربچه! می باشد