خرید با طعم تهدید!!!
سلام گلکم
خوبی مامانی؟
این چند روز خیلی سرم شلوغه. از طرفی هم اتفاق خاصی نمیافته تا برات بگم.
امروز صبح می خواستم برم بقیه ی وسائل رو برا اسباب کشی جمع کنم اما از اونجایی که زندایی توی امتحاناتش هست و فرصت هم کمه تصمیم گرفتیم بریم برا خرید حلقه (قابل توجه دوستانی که نگران بودن نکنه خدای نکرده من خواهر شوهر بدی باشم!!! دیدید چه قدر خوبم!!! ) آخه خاله زهرا به خاطر هدی فسقلی نمی تونست بازارگردی کنه, مامان جون مرضیه هم سرش شلوغ بود و این ماموریت خطییییییییر بر عهده ی من افتاد!!!
خلاصه تا ظهر کلییییییییییییییییییییییی گشتیم و سه تایی (من و زندایی و مامانش.دایی علی هم قم هست و نتونست بیاد) خندیدیم و خوش گذروندیم حلقه و سرویس هم خریدیم, البته با تهدید به کتک!!!! من هر کاری می کردم زندایی و مامانش برا سرویس تعارف می کردن و حلقه هم که همش می گفتن این گرونه اون گرونه من هم دیدم از پسشون بر نمیام و زنگ زدم مامان جون مرضیه و گوشی رو دادم به مامان زندایی. مامان جون هم تهدید کرد که اگه یک سرویس و حلقه ی خوب و قشنگ و اونی که توی دلتون هست رو نخرید با چوب میام سراغتون!!!!!
خرید آینه شمعدون هم توی برنامه هست اما دقیقا معلوم نیست کی بشه.
حال و هوای این روزهای من و بابا سینا هم عجیبه. سه شنبه موعد تحویل خونه هست و ما بعد از 3 ماه و نیم خونه ی مامان جون مرضیه موندن قراره بریم سر زندگی خودمون. راستش من دائم احساس می کنم توی این مدت, دوران عقد و نامزدیم بود و حالا قراره عروسی کنم و از خونوادم جدا بشم
فکر کن
بعد از 6 سال زندگی مشترک همچین حسی دارم!!!
حتی نزدیک های عروسی هم این قدر ناراحت نبودم که الان هستم! آخه اون موقع سرم اونقدر شلوغ بود که وقت غصه خوردن نداشتم! اما الان هم من و هم بابا سینا سختمون هست مطمئنم برا مامان جون و بابا جون و دایی هم سخته. دیروز بابا جون کاوه می گفت خونه رو تحویل بگیرید اما همین جا پیشمون بمونید!!! (کاملا جدی می گفت!!!) قربون اون دل نازک و مهربونت برم بابا جووووووووونم
اما خب نمیشه دیگه! باید بریم و یک زندگی جدید رو توی خونه ی خودمون و بعد از 6 سال آوارگی شروع کنیم. مطمئنم وقتی توی خونمون جا افتادیم اونقدر لذتش رو می بریم که دلتنگی کم و کمتر میشه.
خدا رو شکر که از تهران برگشتیم و به خونواده ها نزدیکیم.
راستی
بابا جون کاوه سه شنبه برمیگردههههههههههههه
هوراااااااااااااااااااا
سفر این دفعشون خیییییییییلی طولانی شد. به عمو افشینم گله کردم که چرا این دفعه اینقدر بابام رو نگه داشتین!!! اما خب اون بیچاره هم حق داره. توی غربت سالی یکبار میخواد داداشش رو ببینه. طبیعیه یک ماه نگهش داره!!!
ان شاالله سفر همه ی مسافرها بی خطر باشه
دوستت دارم عزیزکم
بوووووووووووووس