رسما کم آوردم!!!
سلام گلکم
خوبی مامانی؟
من که خسته ام
خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خسته
دیگه رسما دارم دیوونه میشم
هر چی به عروسی دایی نزدیک میشیم حجم کارها بیشتر میشه. اتفاق ها و جریانات ناخواسته هم بهش اضافه میشه و دیگه واویـــــــــــــــــــــــــــــــــــلا
خاله زری مریض شده، بدنش عفونت شدید کرده و رسما از وظیفه ی خواهرشوهری استعفا داده!!!!
من هم که حسابی درگیر خونه و اسباب کشی هستم و مجبورم جور خاله رو هم بکشم
پریروز لوله ی آب آشپزخونه ترکید البته همین جوری نه ها!!! خیر سرمون داشتیم با بابایی انشعاب می گرفتیم برا لباس شویی، کارمون که تموم شد و شیر اصلی رو باز کردیم دیدیم ای دااااااااااااااااااااااد بیدااااااااااااااااااااااد
آشپزخونه رو داره آب می بره
حالا کارم کم بود، آشپزخونه هم به گند کشیده شد
خلاصه جمع کردیم و رفتیم خونه ی مامان جون مرضیه. دیروز صبح هم نشستم و کار کارت ها رو تموم کردم و صد البته دست تنها.
عصرش هم بابایی لوله کش برد خونه و لوله ها رو تعمیر کرد. البته همراه با داغون کردن حمام. آخه لوله ی آسیب دیده ی آشپزخونه طوری بود که از توی حمام راحت تر میشد بهش دسترسی داشت.
خلاصش این که کار من حســـــــــــــــــــــــــابی در اومد امروز صبح افتادم به جون آشپزخونه و حمام. پیشرفت هایی هم داشتم اما هنوز خیـــــــــــــــــــلی کار داره.
امروز عصر هم مجبور شدم با زندایی برم آرایشگاه. این هم یک کار پیش بینی نشده ی دیگه، آخه قرار بود خاله زری باهاش بره.
اصلا فکر نمی کردم داداش زن دادن این قدر دردسر داشته باشه خدا به داد برسه برا پسر زن دادن!!!