عروسی دایی
سلام گلکم
خوبی مامانی؟
عروسی دایی علی هم به خوبی و خوشی تموم شد (جمعه 21 بهمن)
جمعه صبح ساعت 6 بیدار شدیم و دوباره دستی به سر روی خونه کشیدیم تا ساعت 8. خدا رو شکر خونه روبه راه شد. البته هنوز ریزه کاری داره. ساعت 8 هم رفتیم خونه ی مامان جون مرضیه اینا و بدو بدو ها شروع شد!!! 3 تا مرد توی خونه بودن و تقسیم شدن و هر کدوم یک طرف رفتن!!! بابا جون کاوه کاری داشتن که باید میرفتن، آقا امین رفت برای کارهای میوه و شیرینی و تالار، من و بابایی و مامان جون مرضیه هم رفتیم خونه ی مامی (مامان بزرگ من) تا یک سری ظرف برا خنچه برداریم. کارها که انجام شد من و بابایی رفتیم برا خرید گردو و بادم برا خنچه. وسائل که خریداری شد مامان جون مرضیه و دایی علی رفتن تالار برا انداختن سفره عقد.
وای قربون داداش خوش سلیقه ام برم. دوماد خودش سفره عقد انداخت.
خلاصه همه ساعت 12 خونه مامان جون مرضیه جمع شدیم و ناهار خوردیم. من هم که باید ساعت 1 می رفتم آرایشگاه دیرم شده بود. خلاصه ساعت 1:30 رسیدم آرایشگاه و ماراتن زیبایی شروع شد!!! خاله زری هم ساعت 3 اومد آخه اون خیلی کار نداشت. هدی رو هم گذاشته بود پیش جاریش آخه با این فسقلی نمیشه رفت آرایشگاه!!!
کار من تا ساعت 6 طول کشید. خیــــــــــــــــــلی خسته شدم. دیگه آخراش می خواستم از زیر دست آرایشگر در برم!!! توی این مدت هم همه به من و خاله زری زنگ می زدن که چه قدر طول کشید و کی تموم میشید و ... ماهم همش می گفتیم نیم ساعت دیگه نیم ساعت دیگه!!!
خلاصه کا من زودتر از خاله تموم شد و بابایی اومد دنبالم و رفتیم تالار. مامان جون خدیجه اینا هم ساعت 4 رسیده بودن شیراز و بابا برده بودشون خونه. ساعت 6:20 تالار بودم و دیدم بـــــــــــــله بعد از عروس و دوماد و پدر و مادرا، من اولین نفرم که اومدم تالار!!!! البته برا اومدن مهمون ها هنوز زود بود. تا مهمون ها نیومده بودن کلی با دایی و زندایی گفتیم و خندیدیم. کم کم که مهمون ها رسیدن، دایی هم رفت قسمت مردونه.
مراسم به خوبی و خوشی پیش رفت و با سوده (دختر عموی بابا جون کاوه) کلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی خندیدیم. آخه دختر فوق العاده شوخ و سر زنده ای هست. حتی با مامان جون خدیجه و عمه سلما هم گرم گرفت ( یعنی با مادر شوهر و خواهر شوهر دختر پسر عموش!!!!!!!!!!) و تا آخر مجلس سر میز ما نشست مامان جون اینا هم کلی ازش خوششون اومد و از اونجایی که تهران زندگی میکنه قرار شد عمه سلما اگه خریدی چیزی داشت با هم برن.
من هم که هر از گاهی به میزها سر میزدم و خوش آمد می گفتم. و اما خاله زری. دائـــــــــــــــــــــــــــــــم توی سالن دنبال هدی میدوید!!! به قول سوده "هدی میدانی" داشت (به جای دو میدانی!!!) فکر کنم چند کیلویی کم کرد بیچاره!!! چند بار هم کم آورد که من جایگزینش شدم و هدی میدانی کردم!!!
فکر کــــــن
یک دستمال برداشته بود و کف سالن رو تمییز می کرد. وای خدای من خیـــــــــــــــــــلی خنده دار بود
ساعت 9:20 هم شام دادن و بعد از شام همه خداحافظی کردن و رفتن. من و بابایی هم به خاطر این که مامان جون خدیجه اینا مهمونمون بودن مجبور شدیم بریم خونه و نتونستیم در مراسم پر فیض "عروس کشون"!!! شرکت کنیم
وقتی رسیدیم خونه هم کلی عکس با مامان جون خدیجه اینا گرفتیم. من هم که شب قبلش ساعت 12 خوابیده بودم و از صبحش ساعت 6 سر پا بودم، تا سرم رو گذاشتم روی بالش خوابم برد تـــــــــــــــــــا صبح!!!
این هم ماجرای عروسی دایی علی. البته دایی دیروز عصر رفت قم تا عید. بیچاره زندایی!!!
دوستت دارم عزیزکم
بووووووووووووووووس
دوستانی که پرسیده بودن چرا رمز میذارم
راستش خانواده و فامیل از وجود این وبلاگ خبر ندارن و به خاطر بعضی مسائل دوست ندارم که این وبلاگ رو ببینن. برای برخی پست ها که هویت من رو مشخص میکنه! رمز میذارم تا لو نرم!
ببخشید اگه براتون زحمت میشه