تربچه!

عروسی دایی

1391/7/11 9:31
نویسنده : مامان تربچه!
1,512 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلکم

خوبی مامانی؟

عروسی دایی علی هم به خوبی و خوشی تموم شد (جمعه 21 بهمن)


جمعه صبح ساعت 6 بیدار شدیم و دوباره دستی به سر روی خونه کشیدیم تا ساعت 8. خدا رو شکر خونه روبه راه شد. البته هنوز ریزه کاری داره. ساعت 8 هم رفتیم خونه ی مامان جون مرضیه اینا و بدو بدو ها شروع شد!!! 3 تا مرد توی خونه بودن و تقسیم شدن و هر کدوم یک طرف رفتن!!! بابا جون کاوه کاری داشتن که باید میرفتن، آقا امین رفت برای کارهای میوه و شیرینی و تالار، من و بابایی و مامان جون مرضیه هم رفتیم خونه ی مامی (مامان بزرگ من) تا یک سری ظرف برا خنچه برداریم. کارها که انجام شد من و بابایی رفتیم برا خرید گردو و بادم برا خنچه. وسائل که خریداری شد مامان جون مرضیه و دایی علی رفتن تالار برا انداختن سفره عقد.

وای قربون داداش خوش سلیقه ام برم. دوماد خودش سفره عقد انداخت.


خلاصه همه ساعت 12 خونه مامان جون مرضیه جمع شدیم و ناهار خوردیم. من هم که باید ساعت 1 می رفتم آرایشگاه دیرم شده بود. خلاصه ساعت 1:30 رسیدم آرایشگاه و ماراتن زیبایی شروع شد!!! خاله زری هم ساعت 3 اومد آخه اون خیلی کار نداشت. هدی رو هم گذاشته بود پیش جاریش آخه با این فسقلی نمیشه رفت آرایشگاه!!!

کار من تا ساعت 6 طول کشید. خیــــــــــــــــــلی خسته شدم. دیگه آخراش می خواستم از زیر دست آرایشگر در برم!!!  توی این مدت هم همه به من و خاله زری زنگ می زدن که چه قدر طول کشید و کی تموم میشید و ... ماهم همش می گفتیم نیم ساعت دیگه نیم ساعت دیگه!!!

خلاصه کا من زودتر از خاله تموم شد و بابایی اومد دنبالم و رفتیم تالار. مامان جون خدیجه اینا هم ساعت 4 رسیده بودن شیراز و بابا برده بودشون خونه. ساعت 6:20 تالار بودم و دیدم بـــــــــــــله بعد از عروس و دوماد و پدر و مادرا، من اولین نفرم که اومدم تالار!!!! البته برا اومدن مهمون ها هنوز زود بود. تا مهمون ها نیومده بودن کلی با دایی و زندایی گفتیم و خندیدیم. کم کم که مهمون ها رسیدن، دایی هم رفت قسمت مردونه.

مراسم به خوبی و خوشی پیش رفت و با سوده (دختر عموی بابا جون کاوه) کلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی خندیدیم. آخه دختر فوق العاده شوخ و سر زنده ای هست. حتی با مامان جون خدیجه و عمه سلما هم گرم گرفت ( یعنی با مادر شوهر و خواهر شوهر دختر پسر عموش!!!!!!!!!!) و تا آخر مجلس سر میز ما نشست  مامان جون اینا هم کلی ازش خوششون اومد و از اونجایی که تهران زندگی میکنه قرار شد عمه سلما اگه خریدی چیزی داشت با هم برن.

من هم که هر از گاهی به میزها سر میزدم و خوش آمد می گفتم. و اما خاله زری. دائـــــــــــــــــــــــــــــــم توی سالن دنبال هدی میدوید!!! به قول سوده "هدی میدانی" داشت (به جای دو میدانی!!!)  فکر کنم چند کیلویی کم کرد بیچاره!!! چند بار هم کم آورد که من جایگزینش شدم و هدی میدانی کردم!!!

فکر کــــــن

یک دستمال برداشته بود و کف سالن رو تمییز می کرد. وای خدای من خیـــــــــــــــــــلی خنده دار بود 


ساعت 9:20 هم شام دادن و بعد از شام همه خداحافظی کردن و رفتن. من و بابایی هم به خاطر این که مامان جون خدیجه اینا مهمونمون بودن مجبور شدیم بریم خونه و نتونستیم در مراسم پر فیض "عروس کشون"!!! شرکت کنیم 

وقتی رسیدیم خونه هم کلی عکس با مامان جون خدیجه اینا گرفتیم. من هم که شب قبلش ساعت 12 خوابیده بودم و از صبحش ساعت 6 سر پا بودم، تا سرم رو گذاشتم روی بالش خوابم برد تـــــــــــــــــــا صبح!!! 

این هم ماجرای عروسی دایی علی. البته دایی دیروز عصر رفت قم تا عید. بیچاره زندایی!!! 

دوستت دارم عزیزکم 

بووووووووووووووووس

دوستانی که پرسیده بودن چرا رمز میذارم

راستش خانواده و فامیل از وجود این وبلاگ خبر ندارن و به خاطر بعضی مسائل دوست  ندارم که این وبلاگ رو ببینن. برای برخی پست ها که هویت من رو مشخص میکنه! رمز میذارم تا لو نرم!

ببخشید اگه براتون زحمت میشه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (21)

مامان ارمیا
23 بهمن 90 10:11
بادا بادا مبارک بادا
ایشالله مبارک بادا
خوش گذشته ها. کی داداشی ما داماد میشه.همش در میره.
ایشالله همه جوونها خوش بخت بشن.

ممنون عزیزم
مامان صفا
23 بهمن 90 10:57
سلااااااااااااااااام انشالله همیشه خوش باشین و شادی و عروسی داشته باشین.. دلیل رمز گزاریت با من یکیه عزیزم شاید یه مدت نتونم بیام و به وبت سر بزنم از الان منو ببخش.. برام دعا کن چند روز به اومدن نی نی مونده.. قابل باشم یادت میکنم.. انشالله برا خودت باشه به زودی
نارینه
23 بهمن 90 18:35
خداروشکر که خوش گذشت بهت ...

از رقصیدنت چیزی نگفتی !!!؟؟

لااقل دوتا عکس میذاشتی

سلام خانمی
راستش ما اهل رقص و این برنامه ها نیستیم!
مامان محمد پارسا
23 بهمن 90 21:31
سلام عزیزم
مبارک باشه خدا رو شکر به خوبی و خوشی تموم شد خسته نباشی هدی میدانی خیلی جالب بود

ممنون عزیزم
فهیمه|مامان هدی سادات
23 بهمن 90 22:58
سلام گلم:
مبارکــــــــــــــــــــــه...به سلامتی
به پای هم پیر شن انشالله...

دلم برات تنگیده بود.گفتم یه سری بزنم....

سلام گلم
ممنون عزیزم
مامان پریسا
24 بهمن 90 0:18
مبارک باشه ایشالله خوشبخت بشن.
خسته نباشی خانمی.

ممنون عزیزم
مریم
24 بهمن 90 7:37
مبارک باشه عزیزم. بالاخره رسما خواهرشوهر شدی
چه سفره ی عقد ساده و قشنگی.
انشالا سالیان سال به خوشی باشن

ممنون عزیزم
خاله جون
24 بهمن 90 15:07
سلام جونم
تبریک میگم انشالله به پای هم پیر شن
خوشحالم که خوشحالید
وهمه چیز بروفق مرادتون سپری شد


ممنون عزیزم
مامان ابوالفضل
24 بهمن 90 16:51
مبارکه مبارک
ایشاالله به پای هم پیر شن
شما هم حسابی خسته نباشی

سلام
ممنون عزیزم
مامان امیر علی
24 بهمن 90 17:37
مبارک باشه عزیزم ایشاله خوشبخت بشن .ماشاله خواهر شوهر فعالی هستی هااااا همیشه شاد بشین و خوش بگذره

سلام
ممنون عزیزم
مامان ثمين
25 بهمن 90 0:32
سلام مبارك باشه خواهرشوهر.فكر كنم حالا ديگه نوبت اومدن يه تازه وارد كوچولوست مگه نه

سلام
ممنون عزیزم
وقت و نوبتش رو خدا تعیین میکنه!
نگار
25 بهمن 90 19:09
مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاركه آآآآآخي يعني كي ميشه منم خواهرشوهر بشما؟ عزيزم حالا كه دليل رمزي بودنت منطقيه راحت باش ما هم موجلي نداريم
مامان رهام
26 بهمن 90 9:39
سلام مرسی که خبر فارغ شدن فهمیه جون رو به من دادی من خیلی خوشحال شدم و از اینکه بهم سر میزدی هم ممنون بالاخره آپ کردم دوست دارم نظرت و بدونم
شکلات مامانی وباباش
26 بهمن 90 15:09
مبارک باشه

سلام
ممنون عزیزم
مامان ماهان
27 بهمن 90 23:32
بادا بادا مبارک باداااااااااااااااااااا
خدا رو شکر به سلامتی همه چیز به خیر و خوش تموم شد
الهی این دو تا کبوتر عاشق خوشبخت بشن

سلام
ممنون عزیزم
عسل خانوم
28 بهمن 90 20:51
آرزو دارم: خورشید رهایت نکند غم صدایت نکند ظلمت شام، سیاهت نکند و تو را از دل آنکس که دلت در تن اوست حضرت دوست جدایت نکند"ای وای سلام خاله جون من اپم اگه دلت خواست رمز را به من هم بده تا عکس های قشنگه تون را ببینم ممنون میشم
مادر کوثر و علی
29 بهمن 90 12:40
سلام عزیزم فقط اومدم بگم به یادتم و دوستت دارم. راستی آپم! خوشحال میشم از نظرات و حضورت گرمت بهره مند بشم
مادر کوثر و علی
29 بهمن 90 12:42
انشالله همیشه به شادییییییییییی علت رمز گذاشتنت هم عالیه
مامان پریسا
30 بهمن 90 18:37
سلام مامان تربچه کجایی؟

سلام
درگیرررررررررررم!!!!!
حدیث مامان حارث
2 اسفند 90 9:56
مبارکه رمز فرستادم
مامان پسر خرداد
2 اسفند 90 13:26
قشنگ بود و تبریک می گم .
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تربچه! می باشد