نمایشگاه کتاب
سلام تربچه ی مامان
خوبی عزیزکم؟
واااااااااااااای دارم از خستگی میمیرم
امروز با بابا سینا و عمه سلما رفتیم نمایشگاه کتاب
خیییییییییلی خوش گذشت
از ساعت 10 صبح تا 6:30 عصر. هشت ساعت و نیییییییییییم توی نمایشگاه چرخیدیم
ناهار هم سالادالویه درست کرده بودم. بعد از نماز رفتیم یه گوشه ی نمایشگاه نشستیم و ساندویچ خوردیم
واااااااای چه قدر کتاب خریدیم
آخه می دونی تربچه ی من
مامانی دیووووووووووونه ی کتابه. وقتی کتاب می بینم دیگه حالم دست خودم نیست
اصولا من کتاب رو نمی خونم، می خوررررررررررررررررررم
سه تایی روی هم رفته حدود دویست هزاااااااااااار تومن کتاب خریدیم
البته الان دویست هزار تومن خیلی زیاده مامانی، احتمالا زمانی که تو این مطلب رو می خونی با این پول یک کتاب سی صفحه ای بهت می دن!
الان سه تامون از خستگی افتادیم وسط پذیرایی
اما واقعا خوش گذشت
جای خاله زری و دایی محمد و دایی علی و عمو سعید خیییییییییییییلی خالی بود
مخصوصا عمو سعید. کلی بهش اصرار کردیم که بیاد تهران تا با هم بریم نمایشگاه. ولی قبول نکرد
آخه می دونی مامانی، نزدیک اعلام نتایج ارشد هست. واسه همین عمو سعید دوباره افسرده شده