فالله خیر حافظا...
سلام گلکم
خوبی مامانی؟
دیروز اتفاق های عجیب و غریبی برامون افتاد
صبح ساعت 2 راه افتادیم به سمت تهران. از خونه ی مامان جون مرضیه که اومدیم بیرون دیدیم ببببببله پارتی شبانه ی همسایه تموم شده و قیافه های عجیب و غریب دارن از خونشون میان بیرون
فکر این که اون شب توی اون خونه چه خبر بوده مو به تنمون راست کرد
و با ناراحتی از این همه جفایی که جوون ها به خودشون می کنن راه افتادیم
توی شهر که می رفتیم از تعجب داشتیم شاخ درمیاوردیم
ماشین هایی که کورس گذاشته بودن, جوون هایی که حالت طبیعی نداشتن, صدای جیغ و فریادهای ترسناک
وای خدای من, اصلا فکر نمی کردیم شب های شیراز این طوری باشه. واقعا وحشتناک بود.
ساعت 1:30 رسیدیم تهران. هنوز به خونه نرسیده بودیم که مامان جون مرضیه زنگ زد و گفت امین (شوهر خاله زری) تصادف کرده
کی؟ ساعت 2صبح که ما راه افتاده بودیم. موتور بهش زده بود و دست و پاش شکسته, انگشت هاش هم دررفته. 3ساعت توی اتاق عمل بوده و براش پیچ گذاشتن. من هم زنگ زدم به خاله زری, خدا رو شکر حالش خوب بود. حال امین هم بهتره اما هنوز بستری هست.
خلاصه رسیدیم خونه و بابا سینا رفت توی انباری که دید ای دل غافل, انباریمون رو دزد زده
حالا چی برده. قند, شکر, روغن, رب گوجه و بیسکوییت ساقه طلایی!!! فکر کنم می خواسته حلوا نذری بپزه!!! حدودا 40-30 تومنی برده
خدا واقعا باهامون بوده آخه گاز پیکنیک و یک دست پتو هم داشتیم که روزی که میخواستیم بریم شیراز بابایی به دلش افتاده بود با خودش بیاره. یک کارتن ماکارونی هم بوده که ظاهرا آقا دزده ماکارونی خور نبوده! تازه, غذاساز رو هم ندیده بوده. آخه یک کارتن خالی روش بوده, اون رو تکون میده میبینه خالیه دیگه کارتن اصلی رو چک نمی کنه. واسه همین میگم خدا هوامون رو داره.
با بابایی تصمیم گرفتیم حلالش کنیم, آخه بیچاره شاید گرسنه بوده که همش مواد غذایی برده
میذاریم به حساب صدقه و قضا بلا. خدا رو شکر که به خونه نزده و تنمون سالمه. اما حالا من و بابایی دل نگرون خونه ی شیراز هستیم. توی این دو سال خونه رو سپردیم به همسایه و خدا روشکر اتفاقی نیافتاده. آخه میدونی مامانی, وسایل اصلیمون رو با خودمون نباوردیم تهران. یخچال, لباس شویی, تلویزیون ... همش شیرازه چون اگه میاوردیم تهران و دوباره برمیگردوندیم مطمئنا چیزی ازش نمی موند. از همین جا یک سری وسایل دسته دوم خریدیم و استفاده میکنیم. خدا رو شکر راضی هستیم.
خلاصش این که خدا خودش حافظ خونه و وسایلمون باشه!
این بود ماجراهای عجیب و غریب دیروز. حالا باید برم یک صدقه ی بزرگ بذارم کنار