روز پرکار
سلام گلکم
خوبی مامانی؟
دیروز روز پرکاری بود!
عمه جون سهیلا (عمه ی بابا سینا) از حج اومده بودن و ما دعوت بودیم برا ولیمه. خانوادگی رفته بودن. خیلی کار خوب و جالبی بود. پدر و مادر و دو تا پسرا. فکر کنم خیلی بهشون خوش گذشته!
طرف های ظهر رفتیم خونه ی بی بی (مامان بزرگ بابا سینا) برا کمک. با عمه سلما و مهشاد (دخترعموی بابا) رفتیم توی آشپزخونه و کلی کمک کردیم و کلییییییییییییییییییییییی هم خندیدیم
خیییییییییییییلی خوش گذشت. زن عموی بابا می گفت کاشکی سهیلا هر روز میرفت حج که ما دور هم جمع بشیم و خوش بگذره!!! مامان جون خدیجه هم گفت خب چرا اون بره, انشاالله خودمون میریم!!!
توی این مراسم هم برای اولین بار زن عموی جدید بابا سینا رو دیدیم. خیلی خانم خوب و مهربونی بود. البته خیلی وقت هست که ازدواج کرده اما به خاطر مسائلی موفق به دیدارش نشده بودیم. بیچاره توی زندگی خیلی سختی و رنج کشیده.
همش هم به عمو سعید تیکه می انداخت که باید براش زن بگیرید!
می گفت این بیچاره از قیافش معلومه که تنهاست و داره غصه می خوره, یه فکری براش بکنید!!! ما هم کلی خندیدیم, عمو سعید هم سرخ و سفید شد و سرش رو انداخت پایین!!!
راستش مامان جون خدیجه میگه به نظرم وقتشه چون عمو سعید خیلی تو خودشه و تقریبا توی جمع نمیاد. اما غصه ی مامان جون خدیجه اینه که دختر خوب سراغ نداره. من هم که میمیرم واسه جاری دار شدن. هروقت اسم زن گرفتن برا عمو سعید میاد دلم غنج میره.
ان شاالله یه دختر خوب هم برا عمو پیدا بشه
خلاصه بعد از ناهار سریع راه افتادیم به سمت شیراز. عصر هم که رسیدیم, رفتیم عروسی داداش جاری خاله زهرا!!! یعنی من میشدم خواهر جاری خواهر دوماد. به عبارت دیگه دوماد میشد داداش جاری خواهرم!!!!!!!!!!!!!!
بامزست, نه؟!
البته عروس هم میشد دخترخاله ی یکی از بهترین دوستام. یعنی ما از دو طرف دعوت بودیم
فردا هم داریم میریم تهران و خودمون رو آماده می کنیم برای شروع ماه مبارک رمضان.