12 به در!!!
سلام گلکم
خوبی مامانی؟
این روزها نه حال و حوصله ی نوشتن دارم و نه وقتش رو. دوره ی درمان خاله زری 6 ماهه و من و مامان جون مرضیه درگیر نگه داری از هدی کوچولو هستیم.
قرار بود از سیزده به در برات بنویسم. ما امسال 12 به در رفتیم!!! جریان هم اینه که روز 12 فرورین به پیشنهاد مامان جون خدیجه رفتیم لار. آخه شنیده بودن که بازار خوب و ارزونی داره. طرف های ساعت 12 رسیدیم لار و دیدیم بــــــــــــــــــله شهر کلا تعطیله!!! سر و ته لار رو هم 5 دقیقه ای گشتیم و برگشتیم اول شهر. از چادر هلال احمر پرسیدیم حداقل یک پارک خوب برا ناهار خوردن بهمون معرفی کنه که گفت کلا 2تا پارک بیشتر ندارن! ما هم همون جا نشستیم و ناهار خوردیم!!! البته چندتا عکس هم گرفتیم.
فکر کن
140 کیلومتر راه بیای، ناهار بخوری و برگردی!!! من و بابا سینا که از اولش هم مخالف این سفر بودیم اما برا این که دل مامان جون خدیجه نشکنه قبول کرده بودیم. توی راه برگشت هم یک منطقه بود به اسم "چاتیز" اونجا ایستادیم و چای خوریدم. همون جا بود که مامان جون مرضیه زنگ زد و گفت یک دکتر طب سنتی خوب رو توی جهرم ردیابی کرده و دارن با خاله زری راه میافتن به سمت جهرم. چون اون خانم دکتر می خواست برگرده تهران کار عجله ای شده بود.
خلاصه این که خاله زری و آقا امین و مامان جون مرضیه ساعت 11 شب رسیدن جهرم. من هم تا ساعت 12 درگیر خوابودن هدی کوچولو شدم و تا ساعت 1 با خاله زری حرف زدیم. وقتی همه خوابیدن من هم حالم بد شد!!! آخه می دونی مامانی من وقتی استرس زیاد بهم وارد میشه و یا این که خیلی خسته بشم و کم خواب، معده ام میریزه به هم. اون روز هم توی جاده خیلی خسته شده بودم و بعدش هم که دوباره رفتم توی فکر خاله زری. خلاصه با اجازت تا 4 صبح بیدار بودم. صبح هم ساعت 7 پا شدم تا بریم دکتر آخه 7:30 قرار داشتیم.
رفتیم خونه ی دکتر. انصافا دکتر خوبی بود و وقت گذاشت. ویزیت من و خاله زری و مامان جون مرضیه 4 ساعت طول کشید! البته من و هدی زودتر رفتیم تا هدی رو با باباش و بابا سینا ببریم پارک. بعدش هم رفتیم خونه و هدی با عمه سلما نقاشی کرد.بماند که چه قدر برا عمو سعیدت ناز کرد و اصلا نرفت پیشش!!!
بعد از ناهار هم همگی راه افتادیم به سمت شیراز. این هم از روز 13 که به دکتر و دکتر بازی گذشت! البته خدا رو شکر که روز قبلش یک نیمچه سفری رفته بودیم و گردش به دلمون نموند!
دیروز هم 2 اتفاق افتاد:
اول این که بالاخره بعد از یک ماه و 20 روز، اون ساعت کذایی به دست عمو سعید رسید!!! خدا رو شکر خوشش اومده بود
دیگه این که دیروز تصمیم نهایی برای موش ناقلا گرفته شد. یک تصمیم خونین!!!
چندتا تیغ توی تله کار گذاشتیم و تله رو راه انداختیم. جناب موش هم تا اومد طعمه رو بخوره تـــــــــــــــــــــــــــق تله بسته شد
ما هم با چندش و آه و ناله رفتیم تا جنازه ی موش رو بندازیم دور که دیدیم بابا عجـــــــــــــــــــب موش پررویی. از تله که دراومده هیچ، زنده هم هست فقط یک کم زخمی شده
ما هم گفتیم این دیگه تا صبح کارش تمومه. امروز صبح هم دیدیم هنوز همون جا نشسته و زنده هست الان هم صدای نحسش داره از توی سقف کاذب میاد. دیگه دارم دیوونه میشم اما میدونیم چه کارش کنیم.
پنجشنبه مامان جون خدیجه داره میاد پیشمون و قراره برامون سم موش بیاره. این دفعه تله+تیغ+سم. حالا ببینم باز هم میتونه مقاومت کنه یا نه!!!
خبر دیگه ای ندارم!
دوستت دارم عزیزکم
بوووووووووووووس
دوستای گلم
به خدا شرمنده ی همتون هستم
التماس دعا