سفرنامه ی همدان- قسمت اول
سلام گلکم
خوبی مامانی؟
امروز صبح با خاله زهرا اینا و دایی محمد راه افتادیم به سمت همدان. و این پست, خاطرات روزانه ی سفر همدان هست.
روز اول- چهارشنبه 8/4/90
ساعت 4:8 صبح, بیدار باش زده شد و ساعت 5:15 راه افتادیم. شب قبل از سفر بابا سینا و عمو امین (شوهر خاله زهرا) تصمیم گرفتن که از مسیر قزوین به همدان بیایم. جاده ی جالبی بود. کلا صنعتی بود و پر از کارخونه!
تصمیم یر این بود که قبل از رفتن به هتل, از غار علیصدر دیدن کنیم. ساعت 10:15 رسیدیم به غار علیصدر. این رو هم بگم که به خاطر دخترخاله هدی, از صبحانه خبری نبود! میخواستیم قزوین برا صبحانه بایستیم که خاله زری گفت اگه واستیم, هدی بیدار میشه و واویلا داریم!!! برای همین نایستادیم تا هدی خانم بیدار بشن! وقتی هم که بیدار شد نزدیک علیصدر بودیم گفتیم تا اونجا میریم بعد صبحانه می خوریم. خلاصه به علیصدر که رسیدیم بابا سینا و عمو امین رفتن برای خرید بلیط و خیلی زود نوبتمون شد و به همین خاطر کلا موضوع صبحانه منتفی شد!!!
وارد غار شدیم و بعد از طی مسیر کوتاهی به اسکله ی قایق ها رسیدیم. سوار شدیم و راه افتادیم. مسیر فوق العاده ای بود. قدم به قدم, قدرت نمایی خدا رو میدیدم و مبهوت عظمت خلقت شده بودیم. هوای درون غار با بیرونش خیلی متفاوت بود اما خدا رو شکر خیلی سردمون نشد. بعد از مدتی از قایق پیداه شدیم و ادامه ی مسیر رو پیاده رفتیم تا دوباره رسیدیم به اسکله ی دیگه ای دوباره سوار قایق شدیم و برگشتیم به ورودی غار. حدود یک ساعت و نیم توی غار بودیم خیییییییییییییییلی خوش گذشت. از غار که اومدیم بیرون داشتیم از گرسنگی میمردیم!!! و دیدیم نمی تونیم تا هدان بریم. برای همین همونجا ناهار خوردیم که همچین تعریفی نبود اما شکم 5نفر آدم گرسنه رو سیر کرد!
بعد از ناهار به سمت همدان راه افتادیم و ساعت 3:30 رسیدیم هتل. از تهران یک آپارتمان دوخوابه (6نفره) رزرو کرده بودیم. وقتی به اتاق رسیدیم دیدیم بله, اتاق هاش کولر نداره! خاله زری هم که گرمایییییییییییی گفت من اینجا دووم نمیارم! برای همین بابا سینا و عمو امین رفتن با پذیرش صحبت کردن و اون ها هم اتاقمون رو با یک آپارتمان 3ه خوابه (9 نفره!!!) عوض کردن (البته مابه التوفاوتش رو حساب نکردن و با همون قیمت قبل حساب کردن). این یکی اتاق خیییییییلی بهتر از قبلی هستش آخه ما 5نفر هستیم و توی اتاق 9نفره. خیلی جامون بازه مخصوصا با وجود هدی خانم که ثانیه ای آروم و قرار نداره!
خلاصه تا جا گیر شدیم همه بیهوش شدیم (به جز خاله زری که هدی خانم اصلا نذاشت خاله بخوابه!) ساعت 7 عصر هم رفتیم آرامگاه باباطاهر و ابن سینا. مکان های باصفایی بودن مخصوصا بوعلی که مامانی ارادت خاصی به جناب ابن سینا داره (آخه مامانی با ابن سینا یه جورایی هم رشته هست!!!).
الان هم بابا اینا رفتن شام بخرن. من و خاله زری و دایی محمد داریم از خستگی پس میافتیم و اگه خدا بخواد هدی خانم خوابه!!!
ادامه دارد...