سفرنامه ی همدان- قسمت سوم
روز سوم 10/4/90
امروز صبح من و بابایی ساعت 7:30 از خواب پاشدیم و رفتیم صبحانه خوردیم. وقتی برگشتیم دایی محمد و عمو امین بیدار شده بودن اما خاله زری و هدی هنوز خواب بودن. من و بابا سینا هم رفتیم پارک کنار هتل قدم زدیم. ساعت 10 اومدیم هتل و تا ساعت 10:40 مراحل آماده شدن هدی خانم طول کشید! برنامه ی امروز صبحمون "گنجنامه" بود. تا رسیدیم رفتیم سوار تله کابین شدیم
همچین تعریفی نبود، به نظرم هیچی تله کابین نمک آبرود نمیشه. توی راه برگشت از قله، یک دفعه تله کابین ایستاد!!!! وااااااااای من مردم از ترس
خاله زری و بابا سینا می خندیدن و من از ترس میلرزیدم (دایی محمد و عمو امین توی کابین دیگه ای بودن) بعد از چند دقیقه راه افتاد اما دوباره ایستاد. این دفعه دیگه من هم خندم گرفته بود. بین زمین و آسمون معلق بودیم و دستمون به هیچ جا بند نبود!
خلاصه این بار هم بعد از چند دقیقه راه افتاد و ما به مقصد رسیدیم!
بعد از تله کابین، من و بابا و دایی رفتیم ببینیم وضعیت تیرول چه جوری هست. حالا ساعت 12:50 بود و بهمون گفتن ساعت 1:30 نوبت دایی و بابا میشه. من رفتم پیش خاله و عمو و هدی، بابا هم با دایی رفتن برای بانجی جامپینگ سوال کنن. بعد از 10دقیقه بابا زنگ زد گفت هرکس میخواد بیاد که محمد میخواد بپره!!! ما هم از جا جستیم و به طرف سکو رفتیم. توی این اوضاع بود که خاله زری پاش رو توی یک کفش کرد که من هم میخوام بپرم!!! من و عمو امین داشتیم راضیش می کردیم که بابا این کار تو نیست! که مسئول سکو از خاله پرسید سابقه ی عمل داشتید یا نه. ببببببببببله خاله هم که برا دنیا آوردن هدی سزارین شده بود ناامیدانه گفت بله! من و عمو امین هم یک نفس راحت کشیدیم.
حالا نوبت دایی بود. من که داشتم ار ترس سکته می کردم. همش نگران بودم که اتفاقی نیافته. آخه حتی فکر از ارتفاع 45 متری پریدن هم تن آدم رو میلرزونه چه برسه به این که شاهد باشی داداشت میخواد بپره!
خلاصه دایی محمد از 275 تا پله رفت بالا و ما هم از پایین هرچی دعا بلد بودیم خوندیم! بالاخره دایی پرییییییییید
وای خدای من چه لحظه ی پر استرسی بود
من که همش صلوات می فرستادم خاله هم همش به مسئولش می گفت آقا تو رو خدا بکشیدش بالا!!! مسئولش هم می گفت خانم یواش یواش میارنش پایین!!! دایی که رسید پایین هممون دورش جمع شدیم. خدا رو شکر حالش خوب بود ولی می گفت به چشمش خیلی فشار اومده. تا یک مدت هم سردرد داشت که خدا رو شکر خوب شد. ساعت 1:30 بود و نوبت تیرول بابا و دایی، اما به خاطر هدی که خسته شده بود و گرسنش هم بود برگشتیم هتل. احتمالا فردا دوباره برمیگردیم تا بابا هم فیضی از گنجنامه ببره و تخلیه ی انرژی کنه!
عصر هم رفتیم شهر لالجین (مرکز سفال و سرامیک ایران) و کلی سفال خریدیم!
ادامه دارد ...