تربچه!

اندر احوالات خاله جون نرگس

سلام تربچه ی مامان خوبی گلکم الان داریم از پیش خاله جون نرگس میایم خداروشکر حالش خوب بود دیروز صبح 4تا جنین رو منتقل کرده بودن به رحمش (میکرواینجکش) تا 3روز استراحت باید بکنه و شنبه برمیگردن جهرم بیچاره خیلی توی فکر بود خیلی سختی کشیده بود، اون همه دوا و آمپول و خرجی که کردن، خدا کنه نتیجه بده بعد از 19سال 13خرداد باید آزمایش بده، ان شاالله اگه مثبت بود یعنی یه تربچه اومده توی دلش خدایاااااااااااااا تا 13 خرداد هممون دست به آسمون هستیم و منتظر رحمتت     این پست رو فقط به خاطر خاله پپو گذاشتم! ...
28 ارديبهشت 1390

تولد مامان کیانا!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ امروز تولد مامان کیانا هست   تولدم مباررررررررررررررک!!!   خدایا بهم کمک کن تا همون طور که پاک و زلال من رو به این دنیا فرستادی، همون قدر هم پاک و زلال پیشت برگردم. مامانی من معتقدم تولد روح خیییییلی مهم تر از تولد جسمه ما آدم ها باید تلاش کنیم تا همیشه روحمون مثل نوزاد تازه به دنیا اومده، پاک و به اندازه ی یک انسان صد ساله، پربار و پر از تجربه های خوب و معنوی باشه. الهی آمیییییییین   هنوز نمی دونم بابا سینا چی برام خریده   اما توی تمام این سال ها هیچ وقت هدیه ی گرون قیمت از بابایی انتظار نداشتم، من کنار بابا سینا اون...
27 ارديبهشت 1390

دعا برای خاله جون نرگس

سلام گلکم خوبی مامانی؟ دیروز با دایی علی رفتیم نمایشگاه کتاب. خیییییییییییییلی شلوغ بود. آخه روز یکی مونده به آخر بود. خدا رو شکر کتاب هایی که دایی می خواست گیرش اومد. بابا سینا هم چند تا کتاب دیگه گرفت. خاله جون نرگس (خاله ی بابا سینا) دوشنبه میاد تهران. آخه ‌می دونی مامانی، خاله نرگس 19ساله که منتظر نی نی هست. الان هم برای ادامه ی درمان میاد تهران. عمل داره، اما هنوز نمی دونم این دفعه دکتر کدوم روش رو بهشون پیشنهاد داده. همه ی فامیل خاله نرگس رو دوست دارن آخه اون خییییییییییلی مهربونه و آزارش به هیچ کس نمیرسه، دل هیچ کس رو نمیشکونه و پشت سر هیچ کس حرف نمیزنه. خیلی دل بزرگی داره. ...
24 ارديبهشت 1390

تور تهران گردی!

ارسال مطلب جدید در وبلاگ تربچهعنوان : لطفا چند لحظه صبر کنید سلام گلکم خوبی مامانی؟ با بابا سینا تصمیم گرفتیم برای تجدید روحیه، یک تور تهران گردی بزنیم!   برنامه ی امروز تور: موزه ی ارتباطات و موزه ی ملک. موزه ی ارتباطات چون امروز پنجشنبه بود زود تعطیل شد و افتاد برای یک روز دیگه. اما به جاش رفتیم موزه ی ملک و کلی چیزهای قشنگ دیدیم. بعدش هم رفتیم پارک شهر و بستنی خوردیم ناهار هم مهمون بابایی هستیم، کوکو سیب زمینیییییییی!!! امروز عصر هم دایی علی از قم میاد پیشمون، آخه فردا می خواد بره نمایشگاه کتاب. کلییییییی وقته دایی علی رو ندیدیم. هروقت بهش می گیم بیا تهران میگه ...
22 ارديبهشت 1390

پیاده روی مامانی

سلام تربچه ی مامان خوبی؟ من دو روزه که می رم پیاده رویییییییییییییییی خییییییییییلی حال میده مامانی فکر کن، توی هوای پر از دود تهران بری پیاده روی! البته مامان خانمی صبح زود میره که هوا تمیزتره البته بابا خان تنبلت میگیره میخوابه!   اما قول داده از فردا باهام بیاد امروز بابا سینا رفت جواب آزمایشم رو گرفت خدا رو شکر ایدز و هپاتیت نداشتم!!! اما از جوابهای هورمونش چیزی حالیم نشد.  یکی از دوستای مامانی توی نی نی سایت کارمند آزمایشگاهه، فردا صبح جوابا رو براش مینویسم تا بگه هورمون هام خوبه یا نه. آخه میدونی مامانی، این دکترها که درست جواب آدم...
20 ارديبهشت 1390

تصمیم کبری (کیانا!)

سلام تربچه ی مامان با اجازت در همین لحظه یک تصمیمی گرفتم   می خوام بزنم توی فاز بی خیالی   می خوام تا نیومدی از زندگی دو نفری با بابایی لذذذذذذذت ببرم   می خوام برم مسافرت، کتاب بخونم، ورزش کنم کلییییییییی کار دیگه هم دارم ناراحت نشی مامانی به درمان هم ادامه می دم اما دیگه فکر نبودنت رو نمی کنم دیگه این مسئله که همه بفهمن برام مهم نیست آخه تا الان هیچ کس از این موضوع خبر نداره به همه گفتیم فعلا بچه نمی خوایم تمام استرس ها و عجله های من برای این بود که از لو رفتن رازمون می ترسیدیم، اما الان دیگه نمی ترسم هرکس هرچی خواست بگه ...
19 ارديبهشت 1390

پایان نامه ی خسته کننده

سلام تربچه ی مامان من خییییییییییییییلی عصبانیم   از چهارشنبه تا حالا دارم زنگ می زنم به دانشکده تا تاریخ دفاعم رو مشخص کنم اما کسی جواب نمی ده دیگه گفتم بذار زنگ بزنم به منشی رئیس گروه، اون هم اولش بر نمی داشت. اونقدر زنگ زدم تا بالاخره جواب داد. گفتم من با مسئول تحصیلات تکمیلی کار دارم گفت رفته مرخصی، شاید هفته ی دیگه بیاد   وااااااااااااااای خدای من، هیچ کس رو هم به جاش نذاشتن تا کار دانشجوی بدبخت راه بیافته حالا من چه کار کنم خسته شدددددددددددددددددم از دست این پایان نامه ی لعنتی   از اسفند تا حالا می خوام دفاع کنم هر دفعه یک چیزی پیش میاد  ...
18 ارديبهشت 1390

نمایشگاه کتاب

سلام تربچه ی مامان خوبی عزیزکم؟ واااااااااااااای دارم از خستگی میمیرم امروز با بابا سینا و عمه سلما رفتیم نمایشگاه کتاب خیییییییییلی خوش گذشت از ساعت 10 صبح تا 6:30 عصر. هشت ساعت و نیییییییییییم توی نمایشگاه چرخیدیم ناهار هم سالادالویه درست کرده بودم. بعد از نماز رفتیم یه گوشه ی نمایشگاه نشستیم و ساندویچ خوردیم واااااااای چه قدر کتاب خریدیم   آخه می دونی تربچه ی من مامانی دیووووووووووونه ی کتابه. وقتی کتاب می بینم دیگه حالم دست خودم نیست       اصولا من کتاب رو نمی خونم، می خوررررررررررررررررررم   سه تایی روی هم رفت...
15 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تربچه! می باشد