تربچه!

تولد!!!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ فردا تولد بابا سینا هست      هورااااااااااااااااااااا      پریشب خونه ی مامان جون راضیه اینا کیک خریده بودن مامان جون 2تا کتاب به بابایی هدیه دادن. امروز صبح هم رفتم برا بابایی یک پیراهن از طرف مامان جون راضیه و یک بلوز زمستونه از طرف خودم خریدم  خبر دیگه ای نیست دوستت دارم عزیزکم ...
26 دی 1391

چند اتفاق

سلام گلکم خوبی مامانی؟ دیشب شب یلدا بود. ماما جون خدیجه و بابا جون منصور اومدن شیراز برا تجدید دیدار! دیشب رفتیم برا عمه جون سهیلا (عمه ی بابا سینا) خونه دیدیم. آخه می خوان شیراز خونه بخرن. چندتا دیدیم. احتمالا فردا عمه جون اینا میان شیراز برا کارهای خرید خونه. راستی یک چیز بامزه امروز سالگرد ازدواج مامان جون خدیجه و بابا جون منصور هم هست! جای عمو سعید و عمه سلما هم خیلی خالیه. احتمالا عمه سلما هفته ی دیگه میره جهرم  اما عمو سعید تا عید نمی تونه بیاد.  اتفاق قابل عرض دیگه ای نیافتاده! دوستت دارم عزیزکم ...
1 دی 1391

تموم شــــــــــــــــد!!!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ و اماااااااااااااااااااااااااا اون خبری که گفتم در راهه!!!!!!!!! بابا سینا امروز سربازیش تموم شــــــــــــــــــــــــــــــــــد هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا باور نکردنیه! هر دوتامون میریم و میایم به هم میگیم "یعنی واقعا تموم شد؟؟؟!!!" خدا رو شکر خدا رو رصدهزار مرتبه شکر که این مرحله ی سخت و طولانی از زندگیمون هم به خوبی و خوشی تموم شد. حالا دیگه بابایی رسما دنبال کار هست!!!!! به چند نفر سپرده. تا خدا چی بخواد. به همین مناسبت، امشب می خوایم بریم خونه ی مامان جون فاطمه و به صرف شام و شیرینی مهمونشون کنیم!!!!!! ...
8 آذر 1391

عاشورای 91

سلام گلکم خوبی مامانی؟ امروز عاشوراست. مثل همه ی عاشوراها، دلگیر و سنگین. برای سلامتی آقای مهربون صدقه دادم و دائم سوره ی والعصر می خونم. آخه آقا صاحب عزا هستن. خیلی ناراحت هستن و ما باید برا سبک شدن غمشون، براشون دعا کنیم و صدقه بدیم. و مثل هر سال اومدیم جهرم. با بابا سینا و عمو سعید رفتیم خیابون و دسته ها رو نگاه کردیم. البته دیشب همگی رفتن حسینیه اما چون سرد بود من نرفتم. ایشالا خدا از همه قبول کنه. به زودی خبر جدیدی برات دارم! منتظر باش دوستت دارم عزیزکم ...
5 آذر 1391

توقف!!!

سلام دوستای گلم ببخشید اگه نگران شدید همه چی آرومه من چه قدر خوشحالم!!!!!! سیکل درمانی متوقف شد. آزمایش های جدید باید بدیم. تا حدود یک ماه و نیم دیگه خبری از ادامه ی درمان نیست تا جواب آزمایش های جدید بیاد. به زودی آپ میکنم. التماس دعا ...
1 آذر 1391

زلزله!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ الان که دارم برات می نویسم ساعت 8:20 شب هست و من تنهام. آخه بابایی تا جمعه ی هفته ی دیگه درگیر نمایشگاه کتاب هست. شب ها خیلی دیر میاد خونه. من هم ترجیح می دم خونه بمونم و به کارهام برسم تا این که برم خونه ی مامان جون. این طوری راحت ترم. این خصوصیت رو از مامان جون به ارث بردم! در هر شرایطی توی خونه ی خودم راحت ترم! خبر این که دیشب زلزله اومممممممممممد واااااااااااااااای من کلیییییییییییییییییی ترسیدم  نمی دونستم از کدوم طرف در برم  بابایی هم واستاده بود و به من می خندید!!!!!!!!!!  خدا رو شکر تلفات نداشت! 4.8 ریشتر بود. اما خیلی طولانی بود. تمومی نداشت  ...
20 مهر 1391

سقای فرشته ها

سلام گلکم خوبی مامانی؟ عزیزکم می دونم که الان اون بالا، شدی سقای فرشته ها. می دونم داری توی "هیات فرشته ها" آب و شربت می دی دستشون. عزیزکم بهت افتخار می کنم حضرت عباس (ع) نگه دارت باشه و دعای امام حسین (ع) پشت سرت برا ما هم دعا کن گلکم ان شاالله میای پیشمون و سقای زمینیان هم میشی می برمت مراسم شیرخوارگان حسینی (ع) بزرگ تر هم که شدی با بابا میری هیات   دلم برا مراسم بیت یک ذره شده دو سال افتخار حضور زیر بیرق ولایت توی ایام عاشورا رو داشتیم اما امسال .... اگه از اون بالا مراسم بیت رو می بینی، به جای من و بابا هم سینه زنی کن دوستت دارم ...
11 مهر 1391

این چند اتفاق!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ دیرتر آپ کردم تا چند تا اتفاق جمع بشن و برات بگم. 1. شنبه 19 آذر 1390 اولین حقوق بابا رو دادن هوراااااااااااااااااااااا یکی از بهترین روزهای زندگیمون بود. دیگه رسما مستقل شدیـــــــــــــــم  کلی ذوق کردیم و برای اولین حقوق بابایی برنامه ریزی کردیم!!! 2. در طول هفته سرما خوردگی داشتم و هنوز هم خوب نشدم   البته خدا رو شکر شدید نیست. 3. چهارشنبه متوجه شدیم برای این که خونه ای که خریدیم رو بتونیم به نام بزنیم بابایی باید کارت پایان خدمت داشته باشه!!! وااااااااای دنیا روی سرمون خراب شد آخه بابایی که هنوز سربازیش تموم نشده. خلاصه کلی پرس و جو ...
11 مهر 1391

خرید با طعم تهدید!!!

  سلام گلکم   خوبی مامانی؟   این چند روز خیلی سرم شلوغه. از طرفی هم اتفاق خاصی نمیافته تا برات بگم.   امروز صبح می خواستم برم بقیه ی وسائل رو برا اسباب کشی جمع کنم اما از اونجایی که زندایی توی امتحاناتش هست و فرصت هم کمه تصمیم گرفتیم بریم برا خرید حلقه (قابل توجه دوستانی که نگران بودن نکنه خدای نکرده من خواهر شوهر بدی باشم!!!    دیدید چه قدر خوبم!!!  )  آخه خاله زهرا به خاطر هدی فسقلی نمی تونست بازارگردی کنه, مامان جون مرضیه هم سرش شلوغ بود و این ماموریت خطییییییییر بر عهده ی من افتاد!!!   خلاصه تا ظهر کلییییییییییییییییییییییی گشتیم و سه تایی (من و زندایی و مامانش.دای...
11 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تربچه! می باشد