تربچه!

عید امسال

سلام گلکم خوبی مامانی؟ این اولین پس سال 91 هست و اما عید برا سال تحویل خدا خواست و رفتیم حرم شاهچراغ (ع). خیلی فضای خوبی بود. سالمون رو با توسل به ائمه (ع) شروع کردیم. ان شاالله تا آخر سال زیر سایه شون باشیم. روز اول عید بعد از این که رفتیم خونه ی مامی (مامان بزرگم) و خونه ی مامان جون مرضیه اینا، راه افتادیم به سمت جهرم. البته برنامه ی هر سالمون همینه! آخه ما فامیلی اینجا نداریم که بریم دیدنشون در عوض بابایی تا دلت بخواد توی جهرم فامیل داره! برای من تنوعی هست  مخصوصا سال اول ازدواجمون این دید و بازدیدها خیلی هیجان انگیز بود چون تجربه اش رو نداشتم! حدود 3 روز درگیر دید بودیم و تا حدودی بازدید! چون بابای...
11 مهر 1391

12 به در!!!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ این روزها نه حال و حوصله ی نوشتن دارم و نه وقتش رو. دوره ی درمان خاله زری 6 ماهه و من و مامان جون مرضیه درگیر نگه داری از هدی کوچولو هستیم. قرار بود از سیزده به در برات بنویسم. ما امسال 12 به در رفتیم!!! جریان هم اینه که روز 12 فرورین به پیشنهاد مامان جون خدیجه رفتیم لار. آخه شنیده بودن که بازار خوب و ارزونی داره. طرف های ساعت 12 رسیدیم لار و دیدیم بــــــــــــــــــله شهر کلا تعطیله!!! سر و ته لار رو هم 5 دقیقه ای گشتیم و برگشتیم اول شهر. از چادر هلال احمر پرسیدیم حداقل یک پارک خوب برا ناهار خوردن بهمون معرفی کنه که گفت کلا 2تا پارک بیشتر ندارن! ما هم همون جا نشستیم و ناهار خوردیم!!! البته چندتا ع...
11 مهر 1391

لونه ی پرنده

سلام گلکم خوبی مامانی؟ چند روز پیش توی حیاط خونه ی مامان خدیجه اینا یه چیز خییییییییلی جالب دیدم یه پرنده ی قشنگ داشت لونه درست می کرد می رفت این طرف و اون طرف تکه چوب و چیزای دیگه پیدا می کرد و میاورد میذاشت روی لونش خیلی هیجان انگیز بود آخه من تا حالا از نزدیک همچین چیزی ندیده بودم امروز هم جوجش رو دیدیم برای اولین بار اومد یه چیزی گذاشت توی منقار جوجش و دوباره رفت   این عکس لونش هست   این هم جوجش     البته یک نظریه ی دیگه هم مطرحه و اون این که، این خانمش هست نه جوجش! و نشسته ی روی تخم تا جو جو ها دربیان! ...
10 مهر 1391

نشونه ...

سلام گلکم خوبی مامانی؟ من و بابایی هم بد نیستیم امروز یه پیامک عجیب برا بابا سینا اومد: "ضمن تبریک انتخاب شما در سفر سوریه-لبنان ...." اون لحظه من و بابایی با بهت و حیرت به هم نگاه میکردیم (بی اختیار یاد سفر کربلامون افتادیم -یه روز سر فرصت ماجرای سفر کربلا رو برات تعریف می کنم-) باورمون نمی شد بابا سینا چند وقت پیش توی قرعه کشی سفر دانشجویی به سوریه و لبنان اسم نوشته بود از بین 28هزار نفر فقط 5هزار نفر میخواستن و در کمال ناباوری، اسم من و بابایی هم دراومده به قول بابایی میریم سوریه، زیارت بعدشم میریم لبنان، سیاحت!    واقعا انتظارش رو نداشتیم راستش...
10 مهر 1391

وبلاگ هدی خاله!

سلام دوستای گلم یک وبلاگ برا دختر خواهرم درست کردم و خاطرات شیرینش رو مینویسم گفتم فعلا برا کسی که وجود داره بنویسم (هدی) تا کسی که هنوز وجود نداره (نی نی خودم!) برا همین وبلاگ "هدی خاله" بیشتر به روز میشه تا وبلاگ "تربچه" به امید روزی که وبلاگ "تربچه" دوباره با وجود خود تربچه رونق بگیره!   خوشحال میشم به اونجا هم سر بزنید و وبلاگ هدی خاله رو لینک کنید ممنون دوستای گلم   ورود به وبلاگ "هدی خاله" ...
2 مرداد 1391

نوروز

  روزها نو نشده کهنه تر از دیروز است  گر کُند یوسف زهرا نظری ، نوروز است لحظه ها در تپش تاب وتب آمدنش آسمان چشم به راه قدمش هر روز است     اللهم عجل لولیک الفرج   نوروز مبارک     ...
26 اسفند 1390

اندر لاک خود!!!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ این روزها حال و هوای نوشتن ندارم نمی دونم چرا خبر این که بابایی روز دوشنبه پست داشت. پست یعنی این که شب رو باید توی پادگان باشن و نگهبانی بدن. برا همین من دوشنبه شب توی خونه تنها بودم  البته خودم نخواستم برم خونه ی مامان جون اینا. توی خونه ی خودمون راحت ترم. به کارهام میرسم، فیلم می بینم، تمیز می کنم و ... امروز هم جلسه ی ششم کلاس تصویرسازی هست. تا چند روز آینده کارهام رو برات می ذارم عزیزم.آخه می دونی گلم، باید اول از کارهام عکس بگیرم. تا اینجا مشکلی نیست اما آپلود کردن عکس ها با اینترنت گازوئیلی ما امکان پذیر نیست!!! راستی گفتم اینترنت چند وقت پیش با بابایی رفتیم یکی ...
17 اسفند 1390

آقای مهربان ...

  تنها کمی به من نظر لطف می کنی؟ آقای مهربان! کم تو فرق می کند زخمی است در دلم که علاجی نداشته است جز مرحمت که مرهم تو فرق می کند   ...
4 بهمن 1390

و اما ...

سلام گلکم خوبی مامانی؟ امروز بالاخره اسباب کشی کردیم    البته قراره کم کم خونه رو آماده کنیم و بعد بریم توش. ساعت 7 صبح من و بابا و شوهرخاله رفتیم خونه قبلیمون تا چک نهایی کنیم. ساعت 7:40  هم کامیون اومد. بار زدن حدود یک ساعت طول کشید و بعد رفتیم به سمت خونه ی جدید. هوا هم که خیییییییییییییییییلی سرد بود و من رسما یخ زدم  تخلیه بار هم حدود یک ساعت طول کشید و بالاخره تموم شد و از اونجایی که بابایی مرخصی ساعتی گرفته بود سریع من و شوهرخاله رو رسوند خونه ی مامان جون مرضیه و خودش رفت تا ظهر. بعد از ناهار هم مامان جون خدیجه از جهرم زنگ زد و گفت خاله نرگس (خاله ی بابایی) رو الان بردن ات...
26 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تربچه! می باشد