تربچه!

آقا دزده؟!؟!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ وااااااااااااای چند روز پیش دزد زد به خونه مون. من و بابایی صبح ساعت 8 رفتیم بیرون. من ساعت 11 برگشتم و وقتی خواستم کلید بندازم و در رو باز کنم دیدم ای داد بی داد, قفل در نیست  یعنی کلا مغزی قفل رو از جا درآورده بود  اما خدا رو شکر قفل آویز رو هم زده بودم و فرصت نکرده بود اون رو باز کنه. آخه ظاهرا اون روز مجتمع خیلی شلوغ بوده و آقا دزده نتونسته توی اون شلوغی کار کنه!!!  خلاصه اول به بابا سینا زنگ زدم. بابا هم گفت برو به نگهبان بگو. رفتم نگهبان رو آوردم و گفت بله دزد زده! بعد هم رفت و به پلیس زنگ زد. بابا سینا هم خودش رو رسوند. پلیس هم اومد! مثل توی فیلم ها شده بود!  خلا...
1 اسفند 1391

سفر به قشم

سلام گلکم خوبی مامانی؟ واااااااااااای نمی دونی چه قدددددددددددر دلم مسافرت می خواد.  البته 2 ماه پیش با خاله زری اینا رفته بودیم قشم. اما به نظرم آدم ماهی یک بار باید بره سفر  جات خالی بود مادر. اون قدر خوش گذذذذذذذذذشت  دو روز و نیم قشم بودیم. حساااااااابی خرید کردیم. البته خرید ضروری. چند تا جای دیدنی هم رفتیم. مثل دره ی ستاره ها. خیییییییییلی جای قشنگی بود. یک سری صخره های زیبا که در اثر بارندگی و ... تحلیل رفته بودن و مناظر زیبایی ایجاد کرده بودن. بهترین قسمت سفرمون هم گشت دریایی بود. وااااااااااای خدای من واقعا بی نظیر بود. سوار قایق شدیم و اول رفتیم پیش دلفین ها. اصلا نمی تونم هیجانم رو تو...
30 دی 1391

مامان گرافیست!!!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ از ا حوالات ما خواسته باشی, الحمدلله. خوبیم خبر این که مامان خوشکلت! کلاس غیرحضوری گرافیک حرفه ای اسم نوشته!!!     خیییییییییلی هیجان دارم   احتمالا تا آخر هفته بسته اش به دستم میرسه. مامان جون راضیه هم دیروز اسم نوشته بودن! تا چند ماه آینده رسما مامان و مامان بزرگ گرافیست خواهی داشت!!!!!!!!    دو تا سفارش کار هم گرفتم!!!!!!! تا آخر هفته ی دیگه باید تحویلش بدم. فعلا یک چیزایی بلدم و با همین ها کارش رو می سازم  برا دکترا هم همچنان آرام آراااااااااام می خونم!!!    دوستت دارم عزیزکم ...
26 دی 1391

تولد!!!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ فردا تولد بابا سینا هست      هورااااااااااااااااااااا      پریشب خونه ی مامان جون راضیه اینا کیک خریده بودن مامان جون 2تا کتاب به بابایی هدیه دادن. امروز صبح هم رفتم برا بابایی یک پیراهن از طرف مامان جون راضیه و یک بلوز زمستونه از طرف خودم خریدم  خبر دیگه ای نیست دوستت دارم عزیزکم ...
26 دی 1391

چند اتفاق

سلام گلکم خوبی مامانی؟ دیشب شب یلدا بود. ماما جون خدیجه و بابا جون منصور اومدن شیراز برا تجدید دیدار! دیشب رفتیم برا عمه جون سهیلا (عمه ی بابا سینا) خونه دیدیم. آخه می خوان شیراز خونه بخرن. چندتا دیدیم. احتمالا فردا عمه جون اینا میان شیراز برا کارهای خرید خونه. راستی یک چیز بامزه امروز سالگرد ازدواج مامان جون خدیجه و بابا جون منصور هم هست! جای عمو سعید و عمه سلما هم خیلی خالیه. احتمالا عمه سلما هفته ی دیگه میره جهرم  اما عمو سعید تا عید نمی تونه بیاد.  اتفاق قابل عرض دیگه ای نیافتاده! دوستت دارم عزیزکم ...
1 دی 1391

تموم شــــــــــــــــد!!!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ و اماااااااااااااااااااااااااا اون خبری که گفتم در راهه!!!!!!!!! بابا سینا امروز سربازیش تموم شــــــــــــــــــــــــــــــــــد هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا باور نکردنیه! هر دوتامون میریم و میایم به هم میگیم "یعنی واقعا تموم شد؟؟؟!!!" خدا رو شکر خدا رو رصدهزار مرتبه شکر که این مرحله ی سخت و طولانی از زندگیمون هم به خوبی و خوشی تموم شد. حالا دیگه بابایی رسما دنبال کار هست!!!!! به چند نفر سپرده. تا خدا چی بخواد. به همین مناسبت، امشب می خوایم بریم خونه ی مامان جون فاطمه و به صرف شام و شیرینی مهمونشون کنیم!!!!!! ...
8 آذر 1391

عاشورای 91

سلام گلکم خوبی مامانی؟ امروز عاشوراست. مثل همه ی عاشوراها، دلگیر و سنگین. برای سلامتی آقای مهربون صدقه دادم و دائم سوره ی والعصر می خونم. آخه آقا صاحب عزا هستن. خیلی ناراحت هستن و ما باید برا سبک شدن غمشون، براشون دعا کنیم و صدقه بدیم. و مثل هر سال اومدیم جهرم. با بابا سینا و عمو سعید رفتیم خیابون و دسته ها رو نگاه کردیم. البته دیشب همگی رفتن حسینیه اما چون سرد بود من نرفتم. ایشالا خدا از همه قبول کنه. به زودی خبر جدیدی برات دارم! منتظر باش دوستت دارم عزیزکم ...
5 آذر 1391

زلزله!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ الان که دارم برات می نویسم ساعت 8:20 شب هست و من تنهام. آخه بابایی تا جمعه ی هفته ی دیگه درگیر نمایشگاه کتاب هست. شب ها خیلی دیر میاد خونه. من هم ترجیح می دم خونه بمونم و به کارهام برسم تا این که برم خونه ی مامان جون. این طوری راحت ترم. این خصوصیت رو از مامان جون به ارث بردم! در هر شرایطی توی خونه ی خودم راحت ترم! خبر این که دیشب زلزله اومممممممممممد واااااااااااااااای من کلیییییییییییییییییی ترسیدم  نمی دونستم از کدوم طرف در برم  بابایی هم واستاده بود و به من می خندید!!!!!!!!!!  خدا رو شکر تلفات نداشت! 4.8 ریشتر بود. اما خیلی طولانی بود. تمومی نداشت  ...
20 مهر 1391

این چند اتفاق!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ دیرتر آپ کردم تا چند تا اتفاق جمع بشن و برات بگم. 1. شنبه 19 آذر 1390 اولین حقوق بابا رو دادن هوراااااااااااااااااااااا یکی از بهترین روزهای زندگیمون بود. دیگه رسما مستقل شدیـــــــــــــــم  کلی ذوق کردیم و برای اولین حقوق بابایی برنامه ریزی کردیم!!! 2. در طول هفته سرما خوردگی داشتم و هنوز هم خوب نشدم   البته خدا رو شکر شدید نیست. 3. چهارشنبه متوجه شدیم برای این که خونه ای که خریدیم رو بتونیم به نام بزنیم بابایی باید کارت پایان خدمت داشته باشه!!! وااااااااای دنیا روی سرمون خراب شد آخه بابایی که هنوز سربازیش تموم نشده. خلاصه کلی پرس و جو ...
11 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تربچه! می باشد